اعتیاد مرا وارد مسیر روانپریشی و خودکشی کرد
از لقب «دختر دیوانه» به «بااعتمادبهنفس» رسیدم
مصرف مواد مخدر و الکل روش امیلی تیشاو برای بیحس کردن احساسات دردناکش بود؛ روشی که فوراً تبدیل به اعتیاد شد و او را در گرداب روانپریشی psychosis فرو برد.
در این نوشته، او از تجربه بیرون کشیدن خود از آخرخط اعتیاد و رفتن به مرکز بازپروری میگوید.
توجه: این مطلب حاوی مسائلی چون خودکشی و سوءمصرف مواد است که ممکن است برای مخاطب ناراحتکننده باشد.
دوباره اوردز کردم و راهی بیمارستان شدم. همانطور که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم، صدای پرستارها را میشنیدم که در حال بازگویی تمام چیزهای بدی بودند که درباره خودم فکر میکردم. آنها مرا با کلماتی مثل ضعیف، رقتانگیز و عمله خطاب میکردند. کلماتی که از دهانشان خارج میشد یکی پس از دیگری با صدایی بلندتر در گوشم طنین میانداخت.
با این تفاوت که هیچکدام از آنها واقعی نبود. آنها نبودند که به من ناسزا میگفتند؛ من دچار روانپریشی ناشی از اعتیاد شده بودم.
این اولین بار نبود که توهمهای روانپریشانه را تجربه میکردم؛ اولین بار هم نبود که تحت تأثیر مصرف بیش از حد مواد راهی بیمارستان میشدم. در چند سال گذشته، من در گرداب ویرانگری از الکل و مواد گرفتار شده بودم. بهقدری که در نهایت تماسم را با واقعیت از دست دادم.
میترسیدم از دنیای واقعی بیرون افتاده و وارد یک کابوس شده باشم.
مشکلات من از نوجوانی شروع شدند. آن زمان شیشههای مشروب را زیر تختم پنهان میکردم. در دانشگاه گاهی تفریحی مواد میکشیدم. اواسط دهه بیست سالگی بودم که بالا کشیدن چند خط کوکائین در خوشگذرانیهای آخر شب، تبدیل به روشی برای مقابله با مشکلاتم شد. کوچکترین ناراحتی و احساس منفی با سر کشیدن بطری مشروب یا بالا کشیدن یک نوک انگشت کوکائین برطرف میشد.
وقتی رابطه عاطفیام به هم خورد و با فاصله کمی بعد از آن شغلم را از دست دادم، به تنها راهی که بلد بودم برای تسکین خودم پناه بردم؛ هرچیزی که به دستم میرسید از الکل و اکستاسی گرفته تا کوکائین، کتامین و متاآمفتامین را بالا میانداختم.
به خودم میگفتم سبک زندگی من همین است؛ من خوشگذران و دیوانهام. اما در واقعیت خبری از خوشی نبود. برعکس، مضطرب، بیقرار و پارانوئید بودم. من مواد مصرف میکردم تا با اضطرابم مقابله کنم؛ و هنگامی که اوج میگرفت با قرص خواب خودم را آرام میکردم.
وقتی مبتلا به روانپریشی شدم، هنوز نمیدانستم با چه چیزی مواجهم. توهمهایی که اوایل تجربه میکردم، کم بودند. مثلاً ممکن بود احساس کنم کسی صدایم میکند یا به سؤالی که هیچکس نپرسیده بود، پاسخ میدادم. یادم میآید یک شب با دوستم صحبت میکردم که ناگهان پرسید: «راجع به چی حرف میزنی؟» من داشتم درباره از دست دادن شغلم صحبت میکردم. احتمالاً در توهماتم شنیده بودم که او درباره آن سؤالی کرده است؛ در حالی که موضوع صحبت ما کاملاً متفاوت بود. آن زمان با هم به اشتباهم خندیدیم.
در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید
هیچکس نباید با اعتیاد، اضطراب و افسردگی به تنهایی مبارزه کند
سندرم ترک کوکائین: سیر زمانی و علائم
ماریجوانا میتواند منجر به روانپریشی شود
روان پریشی در اعتیاد
این اتفاق بارها تکرار شد. دیگران تعجب میکردند و میپرسیدند چرا درباره موضوعاتی صحبت میکنم که کاملاً با جریان وقایع اطرافم بیارتباط است. همین شد که کمکم نگران شدم. میترسیدم نکند از دنیای واقعی بیرون افتاده و وارد یک کابوس شده باشم. احساس میکردم محیط اطرافم، مردم و مکانها تغییر شکل دادهاند و دیگر قابلشناسایی نیستند. این حالتها وقتی مواد مصرف میکردم برایم عادی شده بود. اما حالا آنها را حتی وقتی تحت تأثیر مواد نبودم، تجربه میکردم. هر چه میگذشت تشخیص دنیای واقعی و تصورات ذهنم از یکدیگر دشوارتر میشد. کمکم باور کرده بودم هر شخص جدیدی که ملاقات میکنم، یک جاسوس مخفی است. فکر میکردم دوستانم قصد دارند به من آسیب بزنند. آن زمان، یا به دلیل مصرف تصادفی میزان زیادی مواد و اوردوز بعد از آن، و یا به علت هذیانهای شدید، مدام یک پایم در بیمارستان بود. وقتهایی که هذیانهایم شدید میشدند، گریه میکردم، جیغ میزدم و دچار حمله عصبی میشدم. در چنین وضعیتی باور کرده بودم تنها راه رهایی این است که به زندگیام خاتمه دهم.
شبی که خودکشی کردم، ساعتها بیدار مانده بودم و آنقدر اکستازی خورده بودم که احساس میکردم بدنم کمکم از حیات خالی میشود. در همان حال، نگاهی به باقیمانده قرصها انداختم و همانها را هم با امید اینکه به زودی از هوش میروم و بالاخره به آرامش میرسم، بالا انداختم. در عوض سر از بیمارستان در آوردم؛ در شرایطی که وضعیت روانم آشفتهتر شده و هذیانهای روانپریشانهام از قبل هم شدیدتر شده بودند.
وقتی به بیمارستان رسیدم، آنقدر مواد مخرب در بدنم بود که دچار تشنج شدم. اما رعشههای بدنم مرا نمیترساندند. آنچه مرا میترساند صداهایی بود که در سرم میشنیدم. صداها به قدری بلند بودند که تنها با جیغ کشیدن میتوانستم آنها را ساکت کنم. اعتیاد به روان پریشی منجر میشود.
نمیدانم چقدر طول کشید که صداها فروکش کردند و مواد سمی از بدنم خارج شدند. وقتی اثر مواد از سرم پرید، متوجه شدم که مبتلا به روانپریشی هستم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، همچنان آن صداها را میشنیدم اما آنقدر از برگشتن به آنجا میترسیدم که ساکت ماندم. از برگشتن به آن وضعیت روانی وحشت داشتم. فهمیدم تنها راه دوری از آن وضعیت این است که دیگر اوردز نکنم. بنابراین چارهای جز بازپروری نداشتم.
تصمیم گرفتم ترک کنم
میگویند آدمها هیچوقت واقعاً عوض نمیشوند مگر زمانی که خود از رفتارهایشان خسته شده باشند. من هم دیگر تحمل رفتارهای خودم را نداشتم. بهمرور فهمیدم که وجه اشتراک تمام رنجهایم چیست: خودم.
این داستان معتادی است که با روان پریشی مواجه شد. وقتی تصمیم گرفتم ترک کنم، زمان زیادی را در تنهایی گذراندم. اولین بار بود که واقعاً میخواستم با خودم تنها باشم. به خیلی از چیزها از جمله پیشنهاد بیرون رفتن و مشروب خوردن، «نه» گفتم. خودم را بیشتر از گذشته دوست داشتم. تا وقتی پیش خودم سربلند بودم، نگران برطرف کردن انتظارات دیگران نبودم. با یک درمانگر شناختی–رفتاری جلسات رواندرمانیام را شروع کردم. به کمک او برنامهای برای حفظ امنیت و کاهش آسیبهای ممکن ریختم تا در صورت بروز دوباره روانپریشی بتوانم از خودم مراقبت کنم. آموزش دیدن درباره روانپریشی کمک بسیار زیادی به من کرد. بهمرور توانستم تشخیص دهم کدام صداها جزو توهمهایم هستند و نباید آنها را جدی بگیرم؛ در نتیجه هنگامی که آنها را میشنیدم، دیگر چندان آشفته نمیشدم. یاد گرفتم از طریق مراقبه و تکنیک تمرکز بر محیط کنونی (Grounding) از هیجاناتم فاصله بگیرم. این فاصله به من کمک کرد بفهمم ترسی که احساس میکنم تنها تجربهای گذراست و بخشی از هویت من نیست. خودم را شناختم؛ درکم از خودم، مغزم و نحوه کارکرد آن عمیقتر شد.
حالا بیشتر از دو سال است که از الکل و مواد پاک شدهام. روزهای اول احساس میکردم بازپروری سختترین کار دنیاست؛ اما هر روز که میگذرد، مسیرم کمی آسانتر میشود.
حالا زمانهایی که آشفته میشوم، میتوانم از تکنیک تمرکز بر محیط کنونی استفاده کنم. در حالی که در گذشته همین آشفتگی کاری میکرد دوباره به یک چیز آسیبزا پناه ببرم. یاد گرفتهام که با شفقت و مهربانی با خودم رفتار کنم؛ و بدانم که میتوانم از شرایط دشوار عبور کنم. با خودم میگفتم من قبلاً این کار را کردهام پس باز هم میتوانم آن را انجام دهم.
رفتاردرمانی و انواع آن در درمان اعتیاد
دوپامین، عامل اصلی لذت و اعتیاد
کاربرد و نحوه اثربخشی درمان شناختی رفتاری (CBT)
من در بیمارستان، سیاهترین لحظات زندگیام را سپری کردم؛ اما همان باعث شد قدرت ادامه دادن پیدا کنم. از آن زمان من «باشگاه کتاب پاکی» Sober Book Club را راه انداختم. یک انجمن آنلاین برای کسانی که مثل خودم ترک کردهاند و کسانی که میخواهند ترک کنند، تا با هم درباره عشقمان به ادبیات صحبت کنیم. علاوه بر آن در یک خیریه پیشگیری از خودکشی به نام «صدای جورجیا» کار میکنم. آنجا برای زنان جوان جلسات گروهی برگزار میکنم و به کسانی که ممکن است با علائمی که خودم در گذشته داشتهام دستوپنجه نرم کنند، آموزش و حمایتهای لازم را ارائه میکنم.
آسیبهای روانی من همیشه با من خواهند ماند؛ اما با توجه به اینکه توانستم خودم را از چنگال مرگ، اعتیاد، افکار خودکشی و روانپریشی نجات دهم، میتوانم بگویم زندگی بُرد بزرگ من است.
اخیراً برای صرف قهوه (البته برای من بدون کافئین) با دو نفر از دوستانم بیرون رفتم و وقتی یکی از آنها به من بهعنوان «دوست با اعتمادبهنفسم» اشاره کرد، اندکی طول کشید تا بفهمم درباره که صحبت میکند. به یاد دختری افتادم که از شدت ترس از خانه بیرون نمیرفت. کسی که زندگیاش حول بارهای مشروبفروشی و بیمارستان میچرخید. دختری که روی تخت بخش اعصاب و روان بیمارستان دراز میکشید و با صدای بلند برای کسی که وجود نداشت، آواز میخواند. آن دختر با کسی که امروز هستم کیلومترها فاصله دارد. به خودم افتخار میکنم چرا که نه تنها توانستم خودم را نجات دهم، بلکه توانستم از «دختر دیوانه» گذر کنم و به «دوست با اعتمادبهنفس» برسم.
ترجمه مجله اعتیاد: آزاده اتحاد