آینده یک معتاد: بهبودی پایانی ندارد
بهبودی یک کار درونی است
هفته گذشته هفت سال پاکیام را بعد از پشت سر گذاشتن یکی از سختترین سالهای زندگیم جشن گرفتم. یک کتاب منتشر شده در پشت سرم دارم و چه کسی میداند که پیش رویم چه خواهد بود. با فکر کردن به سال جدید متوجه شدم که حتی هنگامی که پاک هستم، بعضی چیزها هرگز تغییر نخواهند کرد.
پدرم همیشه نگران است که من دوباره مواد مخدر مصرف کنم
همانطور که بعضی از شما میدانید پدرم سال گذشته به سرطان مبتلا شد. قبلا وقتی مادرم آلزایمر گرفت و ویلچر نشین شد، من مادر مادرم شده بودم. اما سرطان پدرم برای من سختتر بود. انگار که کسی قلب و روحم را برداشته و به سبک اوباش مافیا در دستگاه خرد کردن چوب انداخته بود. (بله من فیلم «مرد ایرلندی» را تماشا کردهام)
بابا در حال بهبودی کامل است اما با این حال آخرین بار که به عیادتش رفتم از مرگ صحبت میکرد. مجبور بودم جعبههای آلبومهای عکس، نامههای قدیمی و چیزهای دیگری را بگردم تا چیزی که میخواست را انتخاب کنم. او مطمئن شد تا درباره جایی در شهر به من بگوید که قرار است خاکستر جسدش را تبدیل به سنگ کنم و چقدر این موضوع مناسب به نظر میرسید چون که همیشه میگفتم او برای من مانند کوهی از سنگ است. فکر اینکه خاکستر پدرم را تبدیل به وزنه کاغذ کنم، آزارم می داد. خب او ۸۲ سال سن دارد اما خانواده من معمولا عمری طولانی دارند و به این زودی نمیمیرند!
او گفت: «اگه میخوای به من بعد از مرگم ادای احترام کنی، دیگر مواد مصرف نکن و خودکشی نکن. “من نصف عمرم رو صرف این کردم که تو رو زنده نگه دارم.” و من شروع به گریه کردم.
بعد از سالها اعتیاد و لغزش و تلاش به خودکشی، مهم نیست چه مدت پاک یا بیرون از کمپ ترک اعتیاد باشم. پدرم همیشه نگران خواهد بود که من به اعماق گودال اعتیاد سقوط کنم و دوباره بزنم. فقط میتوانم امیدوارم باشم که این موضوع واقعیت نداشته باشد.
همیشه کار دیگری وجود دارد که باید انجام شود
در بهبودی، پایانی وجود ندارد. «من اینجا هستم» هیچ معنی ندارد. البته من دوازده قدم بهبودی را کار کردم. در برنامه یک راهنما دارم. چند رهجو هم با من برنامه معتادان گمنام را کار میکنند. خیلی کمتر از قبل آدم عوضیای هستم. دیگر به نوشیدن الکل یا مصرف مواد هم زیاد فکر نمیکنم… گاهی اوقات فکر خودکشی به سراغم میاید. حالا متوجه شدم که ضربه روحی حل نشدهای از کودکی دارم که انتخابهای رمانتیکم را هدایت میکند. من مشکل هموابستگی دارم و باید برنامه ۱۲قدم دیگری را برای حل آن کار کنم.
در زیر وسوسه بیوشیمیایی که که باعث شد من معتاد شوم مسائل دیگری وجود دارد: من وابسته هستم. عشق میخواهم. تنها هستم. میخواهم ارتباط برقرار کنم. هیچ کدام از اینها مشکلی ندارد مگر اینکه آدمهایی انتخاب کنید که از لحاظ احساسی در دسترس نیستند، در حالی که شما همچنان سراغ آنها میروید. اجازه دهید بگویم که من چنین آدمی هستم.
هنوز هم فکر میکنم چه میشد اگر…
یک عکس از دوستان دبیرستانم سر میز شام دیدم. با تشکر از اینستاگرام. البته، من دعوت نشده بودم. همه آنها ازدواج کردهاند، بچه و حلقههای بزرگ الماس دارند و شغلهایی که پول زیادی در میآورند. میدانم این موضوع نشان دهنده خوشبختی نیست زیرا مدت کوتاهی آن را تجربه کردم. اما در بخشی از وجودم هنوز فکر میکنم، چه میشد اگر… چه میشد اگر سی سال صرف مبارزه با بیماری روانی و اعتیاد به مواد مخدر نکرده بودم؟ حالا کجا بودم؟ این موضوع قابل بحث است، اما فکری است که به ذهن تمام معتادان در حال ترک خطور میکند (هشدار: بازی خطرناکی است).
و بعد بخش متکبر، خود بزرگ بین، دفاعی و ریسک پذیر من وارد عمل میشود: زندگی آنها خیلی خسته کننده است! من چه ماجراجوییهایی داشتم! حال کردم. دستگیر شدم. داستانهای هیجان انگیزی دارم. غیره و غیره وغیره. عاشق این دلیل تراشیدنها خواهید شد!
نیازی نیست کلی مواد مصرف کنم تا کارهای احمقانه بدون فکر انجام دهم
شنیده بودم که دیگران میگفتند بعد از پاکی و هشیاری بیشتر از زمان مصرف باید عذرخواهی و جبران خسارت کرد. اما من فکر میکردم نه، این در مورد من صدق نمیکند. اشتباه میکردم! خیال اینکه دیگر روزهایی که پیامکهای عصبانی میفرستادم تمام شده است، اشتباه بود!
“این کار رو نکن“، میتونم صدای هشیار خودم را بشنوم. اما انگشتانم گوش نمیدهند. با سرعت سرسام آوری به شکل عصبی انگشتان با خشم درون من حرکت میکنند. در لحظه، احساسات من موجه و ضروری و خیلی مهم به نظر میرسند. یک روز بعد، حس میکنم آدم آشغال و بیارزشی هستم و حالا باید درستش کنم. این احساسات منفی خیلی کمتر از گذشته پیش میآید، اما وقتی میآید باید با احساس شرم و پیدا کردن ادب و نزاکت برای خودم دست و پنجه نرم کنم.
تنبیه کردن خودتان بعد از اینکه احساس خجالت کردید خوب نیست. همانطور که قبلا هم گفتم، شرمنده کردن خودتان میزان دوپامین شما را پایین میآورد و شما را به رفتارهایی برای به دست آوردن دوپامین جدید وا میدارد که تبدیل به چرخه معیوبی میشود. پس سعی میکنم اینطور فکر کنم: «بیا دیگه این کار رو نکنیم، باشه؟»
هنوز هم به این امید خواهم بود که چیزی از بیرون من را درست خواهد کرد
میدانم که بهبودی یک کار درونی است. اما همچنان به این توهم چسبیدهام که یک فرد، شغل، تشویق، پول… از راه خواهد رسید و مشکلات من را حل خواهد کرد. از یک نظر فکر میکنم این طبیعت انسانی است و فقط مسئله اعتیاد نیست. این حس ابدی که «وقتی فلان چیز را دست بیارم، حالم خوب خواهد شد …». ولی بعد میبینم که این احساس خوب، گذرا بوده یا اصلا وجود خارجی نداشته! علیرغم به دست آوردن چیزهایی که فکر میکردم من را خوشحال یا کامل میکنند، هنوز دست از این توهم برنداشتهام که روزی یک شغل یا رابطه از راه خواهد رسید که همه چیز را رضایت بخش خواهد کرد.
درباره اعتیاد بیشتر بخوانید:
سلامت روحی جوانان و تراژدی غمانگیز اعتیاد
انجمن الکلیهای گمنام، جایی برای ترک الکل
من هنوز با نیکوتین و کافئین و رابطه جنسی و عشق دست و پنجه نرم میکنم
بله میدانم که برنامههای دوازده قدمی برای تمام این مشکلات وجود دارد. (در واقع یک برنامه کافئینی های گمنام هم وجود دارد که باید در هر استارباکس، شعبه داشته باشد!)
آیا اینها اعتیادهای «هم وابستگی» هستند یا فقط بازوهای متفاوت هیولای گسترهای که «اعتیاد» نام دارد؟ من شخصاً با این نتیجه رسیدم که آنها همه بخشی از یک مغز با میزان دوپامین پایین است که به دنبال متعادل کردن خودش است. یا شاید یک روان شکنجهشده که به دنبال راه فرار است.
«اعتدال» چیزی است که نمیتوانم به خوبی آن را مدیریت کنم. فرقی ندارد، مهم نیست چه مدت از مواد یا رفتارهای اعتیادآور دور بودهام. دیگر سراغ مواد مخدر یا الکل نمیروم چون چندین بار تا آخر خط رفتم و سوختم. اگرچه چیزهای دیگر انسان را آهستهتر میکُشند یا بیضررتر به نظر میرسد… بله هنوز هم من با همه اینها درگیر هستم. به اضافه اینکه شما قیافه کارمند کافی شاپ را باید ببیند وقتی که من یک قهوه با ۷ شات اسپرسو سفارش میدهم!
هنوز هم از تعطیلات متنفر هستم
از زمانی که ۱۹ ساله بودم، ماه سپتامبر تا دسامبر زمانی بوده که کنترل خودم را از دست میدادم: بحرانهای عصبی، عود اعتیاد و لغزش دوباره، ضربه زدن به دیگران، یا فقط افسردگیهای عمیق. به نظر میرسد وقتی دوست پسر داشتم حالم بهتر بود: هدایای زیادی دریافت میکردم، با خانوادههایشان در تماس بودم و وقتی رابطهها کاملا آشفته نبودند حس میکردم دوستم داشتند و جزئی از یک خانواده بودم. اما مدتی است اینطور نبوده و چند کریسمس گذشته خودم تنها بودم. به بقیه میگویم که من به عید و کریسمی اهمیتی نمیدهم تا بتوانم به آرامی و بدون نگران کردن نزدیکان، به تدریج وارد تنهایی دوران تعطیلاتم بشم.
شاید اختلال عاطفی فصلی من با روز تولدم یا کریسمس یا سال نو، ارتباط دارد . هر چه که هست من در این مورد اصلا آدم منحصر به فردی نیستم. افرادی که در طول تعطیلات مشکل پیدا میکنند، زیاد هستند.
تنها بودن خطرناک است اما مهمانیها برای من مانند شکنجه در زندان است. قرار است از آن لذت ببرم؟ وقتی مواد مصرف میکردم از مهمانیها متنفر بودم حالا که پاک هستم حتی بیشتر متنفر هستم. مانند بیشتر آدمهای در حال ترک مواد، متوجه شدم خیلی درونگرا هستم. زمانی که دست از مصرف برداشتم، از مردم ترس داشتم.
به عنوان یک نویسنده که در خانه کار میکند، بهخاطر گوشه نشینیام تنبیه نمیشوم. نمیتوانم فشار شاد بودن در میان ادا و اطوارهای پر زرق و برق و کلاههای احمقانه کارناوالها را تحمل کنم. الان که این مقاله را مینویسم تعطیلات سال نو نزدیک است. به عنوان یک نیمهیهودی که کریسمس را جشن میگیرد، درباره مراسم مذهبی چیز زیادی نمیدانم. با بیمار بودن پدر و مادرم در دو ایالت مختلف، برای من مراسم و آئین مذهبی و عیدها بیمعنی هستند. در نتیجه روابط زیادی برای من باقی نمانده، به جز چند دوست و حمایت برنامههای معتادان گمنام و الکلیهای گمنام، که به همین خاطر بسیار قدردان هستم.
شاید به سراغ دیگر یتیمها یا الکلیهایی بروم که سعی میکنند از خانوادههایشان فرار کنند.
ممکن است چیز زیادی ندانم اما میدانم که ایرادی ندارد حس خوبی نداشته باشید، این نیز بگذرد.
بابانوئل واقعی نیست و من نمیدانم سال ۲۰۲۰ چه در چنته دارد. پس خودتان را نبازید.
نویسنده ایمی درسنر/ ترجمه: سمیه محمدی/www.thefix.com