الکلیسم و افسردگی

افسردگی تنها دلیل الکلیسم من نبود

یا همه یا هیچ؛ دو بیماری که جانم را می‌خواهند

    الکلیسم و افسردگی، اتحاد دشمنانم درونم جنگ به‌پا کرد.

    در این صفحه مجله اعتیاد، گوشه‌ای از تجربه‌های یک الکلی گمنام را می‌خوانید که رابطه تنگاتنگ اعتیاد به الکل با  افسردگی را از نزدیک دیده، درون خودش؛  با گوشت و پوست‌اش لمس‌شان کرده و آماده است تا این حس‌های منفی را برای ما بازگو کند.  او از سال‌های دور می‌گوید زمانی که نمی‌داند، مبدا شروع‌اش دقیقا کِی هست اما می‌داند آن موقع‌ها افسرده بوده و کم‌کمالکلی شده است: «جدال من با افسردگی به پیش از اعتیادم به الکل برمی‌گردد». تلاطم دریای اعتیادش به الکل و طوفان افسردگی، خودش را در درونش غرق کرده بود. او با قایق نجات انجمن AA یا الکلی‌های گمنام به ساحل زندگی پاک و هوشیاری رسید. نجات یافت و می‌خواهد بگوید آن دورها چه خبر بود.

    جدال من با افسردگی به پیش از اعتیادم به الکل برمی‌گردد.

    الکل و افسردگی، دشمنانی که همیشه در کمین بودند.

    افسردگی تنها دلیل الکلیسم من نبود اما بی‌شک نقش مهمی در آن داشت. از این‌ها به کنار، همیشه این ترس را داشتم که عود افسردگی باعث شود دوباره به الکل برگردم.

    افسردگی تنها دلیل الکلیسم من نبود
    آیا من به دلیل مشکلاتی که دارم الکل می‌نوشم یا بخاطر نوشیدن الکل مشکل دارم؟

    الکلیسم و افسردگی

    من دو دشمن دارم؛ دو بیماری که مرگم را می‌خواهند:

    یکی اعتیاد؛ بیماری پیش‌رونده‌، درمان‌ناپذیر و کشنده که با خودش عطش جسمانی و وسواس ذهنی می‌آورد. من به الکل اعتیاد دارم و به عنوان یک الکلی، الکل تا ابد بر من حرام است.

    برای الکلیسم هیچ راه علاجی وجود ندارد؛ فقط باید جلو آن چرخه معیوب مصرف، پشیمانی و تکرار را گرفت که نتایج تلخ‌تری به بار نیاورد. بیماری الکلیسم من نه تنها از کار بی‌کارم کرد، بلکه توانایی فعالیت را هم از من گرفت. نه فقط خودخواه که خودویران‌گرم کرد؛ نه تنها به سلامتی‌ام آسیب رساند و آزارم داد که با خودش نوعی دیوانگی و نومیدی خفت‌‌بار آورد.

    بیماری کشنده دیگرم افسردگی استافسردگی بالینی». این را می‌‌گویم، چون در سراسر دنیا وقتی مردم غمگین‌اند، به اشتباه ادعا می‌کنند که: «افسرده‌ام». فرق این دو در وجود منطق است؛ غم و اندوه، منطقی است؛ اما افسردگی، قطعاً نه. افسردگی، احساس نیست؛ از بین رفتن تعادل شیمیایی در مغز است که به ناامیدی و بیزاری از خود منجر می‌شود؛ به‌همین خاطر، عامل اصلی خودکشی هم است.

    غم و اندوه فقدان یک عزیز از دست‌رفته، قابل درک و به‌جاست اما این تجربه من در اواسط دهه‌ بیست‌ سالگی‌ام چیز دیگری بود؛ این‌که به پشت بام ساختمانی شش طبقه بروی و بخواهی خودت را بیاندازی پایین؛ چون فکر می‌کنی، به‌‌دردنخور و بی‌ارزشی. این حالت نه طبیعی است نه سالم؛ این حالت افسردگی‌ست.

    من تا آخر عمر الکلی و افسرده‌ خواهم بود. بله، درست است که این دو بیماری، شاید هرگز درمان نشوند اما قابل کنترل‌اند. به‌علاوه  متوجه شده‌ام، پیشرفت من در بهبودی یکی از این 2 بیماری، تأثیر بسزایی در مبارزه با آن یکی داشته است.

    جلسات ای ای
    امروزه برای ترک اعتیاد روش‌های مختلفی استفاده می‌شود ولی بهترین روش برنامه ۱۲ قدم بهبودی است که اولین بار توسط انجمن الکلی‌های گمنام مورد استفاده قرار گرفت

    لینک سایت اِی اِی جهانی: aa.org

    درباره اعتیاد بیشتر بخوانید:

    شخصیت معتاد چیست و چه مشکلاتی ایجاد می‌کند؟

    دوپامین، عامل اصلی لذت و اعتیاد

    من با اِی‌اِی هوشیار شدم

    من آخرین بار در دهم اکتبر سال 2011 مشروب خوردم؛ آخرین قوطی آبجوی ارزانی که در ماشینم مانده بود. نمی‌دانم کجا می‌رفتم؛ هر کجا که داشتم می‌رفتم، هرگز به مقصد نرسیدم؛ در عوض زدم به یک تاکسی و فرار کردم. این کار خلاف است و من آن شب را در زندان گذراندم و گواهینامه‌ام برای شش ماه به  حالت تعلیق درآمد. به لحاظ جسمی، روحی و حالا قانونی، به دردسر افتاده بودم و بالاخره آن‌قدر درد کشیدم که چاره‌ای جز رهایی از اعتیاد برایم باقی نماند.

    من با اِی‌ای AA هوشیاری‌ام را دوباره به دست آوردم. برای ترک اعتیاد، راه‌های زیادی وجود دارد؛ ای‌ای پربارترین آنهاست. در اِی‌اِی تکنیک همدلی گروه‌محور را به کار می‌گیرند که من در حالت متزلزل اوایل بهبودی‌ام به آن نیاز داشتم.

    تنها چند چیز دیگر از این بدتر است که نتوانی جلو چیزی را در خودت بگیری که خوب می‌دانی زندگی‌ات را نابود می‌کند. دیدار مداوم با افرادی که همین تجربه تراژیک منحصر به فرد را پشت سر گذاشته بودند، باعث شد بفهمم تنها نیستم و بارقه‌ای از چیزی را در من به وجود آورد که مدت‌ها بود از بین رفته بود: امید.

    بر خلاف مرض‌های سنتی، اعتیاد تا حد زیادی از دسته بیماری‌های «دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه» است. من نیاز داشتم بدانم آدم‌های الکلی دیگری مثل من وجود داشته‌اند که توانسته‌اند با رعایت یک سری راهکار بهبود پیدا کنند. ای‌ای هم جاده رو به بهبودی را نشان داد و هم از طریق کسانی که پیش از من راهم را رفته بودند، راهنمای مسیر.

    چیز پیچیده‌ای نیست. ای‌ای و دیگر برنامه‌های بهبودی گروه‌محور بر پایه یک سری اصول ابتدایی شکل گرفته‌اند. من پذیرفتم که مشکل دارم و دیدم که دیگرانی همین مشکل را با رعایت دستور العمل‌های به‌خصوصی برطرف کرده‌اند. پذیرفتم که اعتیادم نتیجه یک سری عیوب شخصیتی به‌خصوص است و اعتیاد فعال تنها این نقوص را تشدید می‌کند. من به طور جدی و مصمم تلاش کردم نه تنها رفتارهای گذشته‌ام را با معذرت‌خواهی رو در رو جبران کنم، بلکه آن عیوب شخصیتی را که منجر به اعتیادم به الکل شده بود، از بین ببرم.

    در این فرآیند من فقط بهبود نیافتم که خودم را دوباره از نو ساختم. بعد از نُه سال در فرآیند بهبودی، من دیگر همان آدمی که پیش از اعتیاد به الکل بودم، نیستم. از آن آدمی که فجیعانه آسیب دیده بود، بهترم.

    برخلاف تمام بیماری‌ها، حالِ فرد مبتلا به اعتیاد بعد از بهبودی، خوب‌تر از خوب می‌شود. من کریسِ قبل از الکل نیستم؛ حالا کریس شماره دو هستم. قوی‌تر، باهوش‌تر، عاقل‌تر.

    و این من را به بیماری لاعلاج دیگرم می‌رساند.

    اعتیاد و افسردگی
    ما در روند بهبودی از اعتیاد، با دلایل قانع‌کننده یاد می‌گیرم که هوشیاری مهم‌ترین چیز زندگی ماست، چرا که روشن است بدون آن نمی‌توانیم دست به هیچ کار واقعاً ارزشمندی بزنیم

    در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید:

    داروهای ترک اعتیاد 

    اعتیاد باعث خودکشی می‌شود؟

    آن‌قدر پایینم که می‌خواهم، صعود کنم، بروم بالا

    جدال من با افسردگی به پیش از بیماری الکلیسم‌ام برمی‌گردد. در واقع آن ماجرای خودکشی از پشت‌ بام که تعریف کردم، پیش از آن بود که الکلی حرفه‌ای شوم. مثل خیلی‌ها که چند بیماری هم‌زمان دارند و به سلامت روحی‌شان هم آسیب می‌‌بیند؛ یک بیماری به بیماری دیگر دامن می‌زند. افسردگی من دلیل اصلی اعتیادم به الکل نبود، اما بدون شک نقشی کلیدی در آن داشت.

    افسردگی من بالینی است، یعنی پزشک رسماً تشخیص داده. هم برایش دارو مصرف می‌کنم و هم به طور منظم روانشناسی می‌شوم. هوشیاری یک حُسن بزرگ داشت؛ آن هم این بود که قرص‌های افسردگی‌ای‌ که روزانه می‌خوردم؛ دیگر در دریایی از الکل غرق نمی‌شد. نتیجه این پرهیز تجویزی تازه این بود که افسردگی از بالینی به افسردگی دوره‌ای رسید. برای اولین بار بعد از تقریباً ده سال بالاخره موفق شدم زمان‌هایی را فارغ از افسردگی بگذرانم. هنوز امواج افسردگی، تصادفی، از نا کجا از راه می‌رسید و مرا در بر می‌گرفت و در روزهای اول بهبودی، احساس امیدواری و عزم مصمم را در من متزلزل می‌کرد. این دگرگونی‌های ناگهانی که در احوال و انگیزه به وجود می‌آمد، قوی، تکان‌دهنده و ترسناک بود. جز این، می‌ترسیدم عود افسردگی باعث شود به الکل برگردم.

    فراموشی افسردگی در دوران بهبودی از الکلیسم

    ما در روند بهبودی از اعتیاد، با دلایل قانع‌کننده یاد می‌گیرم که هوشیاری مهم‌ترین چیز زندگی ماست، چرا که روشن است بدون آن نمی‌توانیم دست به هیچ کار واقعاً ارزشمندی بزنیم. اگر مشروب بخوریم یا مواد مصرف کنیم، تأثیرات بهبودی به سرعت از بین می‌رود.

    جالب، شاید غم‌انگیز و در عین حال مضحک است که افسردگی من با فاصله خوفناک‌ترین تهدید برای هوشیاری‌ام بود. یکی از بیماری‌هایی که می‌خواست جان من را بگیرد، مصرانه تلاش می‌کرد شریک جرمش را باز پس گیرد. کافی است تنها کمی نومیدی و از خود بیزاری به عزت نفس و مثبت‌اندیشیِ متزلزلِ یک معتاد تازه هوشیار شده تزریق شود تا او بهترین فرصتش برای داشتن یک زندگی شاد و مطلوب را از بین ببرد.

    از همه خطرناک‌تر اینکه، در دوران افسردگی من بهبودی ازالکلیسم را فراموش می‌کردم و گاهی هفته‌ها را بدون حضور در جلسات و تماس با دوستانِ هوشیار می‌گذراندم. در زمان افسردگی شعارهای امیدوارکننده بهبودیِ گروه‌محور پوچ به نظر می‌رسید و حتی گاهی برخورنده. چطور این آدم‌ها جرئت می‌کنند خوشحال، شکرگزار و آزاد باشند، در حالی که من، بیچاره و تلخ و گرفتارم. اما در یک بازه زمانی طولانی، کیفیت زندگی به طور قابل توجهی بهتر شد. و در نتیجه مستقیم هوشیاری و آموزه‌هایش، جایگاه من به عنوان شوهر و مدیر هم بسیار بهتر شد. بعد از آن به سرعت یک خانه خریدم، سگی را نجات دادم و پدر شدم. دوره‌های افسردگی دیگر به ندرت به سراغم می‌آمد.

    اما وقتی آمد، من داشتم بازی خطرناکی می‌کردم. حالا من جز هوشیاری جسمانی‌ام چیزهای بیشتری برای از دست دادن داشتم، و دوره‌های افسردگی‌ام، با اینکه کمتر شده بود، چیزی با خود می‌آورد که به مراتب رعب‌آورتر بود: نومیدی غیر عقلانی در میان زندگی‌ای که در مقایسه با دیگران فرخنده و مبارک بود. بنابراین وقتی افسردگی کمی کمرنگ شد، من دست به تنها کار منطقی ممکن زدم؛ زندگی را به حداقل چیزهای ضروری محدود کردم و صبر کردم تا بیماری از بدنم خارج شود. زندگی را متوقف کردم و سیاهی آرام آرام به سایه‌های خاکستری رسید و در نهایت سلامتی و هوشیاری بازگشت.

    اصلاً میزبان مشتاق افسردگی شدم. هم نمی‌خواستم بگذارم مرا از بین ببرد، هم ابزار سالم‌تری برای بر طرف کردنش نداشتم.

    و بعد به ناگهان داشتم.

    سفر بهبودی
    ابزار مورد نیازِ بهبودی از اعتیاد علیه افسردگی مؤثر افتاد

    حریف قَدَر را زمین زدم

    برای دومین بار در زندگی‌ام، امید داشتم که بیماری لاعلاجم را شکست دهم. با این‌که توصیف آن‌چه اتفاق افتاد، در کلمه نمی‌گنجد، امیدوارم تجربه‌ام به درد دیگران بخورد. به خاطر بی‌شمار آدمی که درگیر بیماری روحی هستند؛ در روند درمان و ترک‌ اعتیاداند؛ امیدوارم به شما امید دهم.

    پاییز سال پیش، وقتی داشتم هشت سال هوشیاری‌ام را جشن می‌گرفتم، از درونم محکم خوردم به دیوار افسردگی؛ مانند این افسردگیر را مدت‌ها در خود ندیده بودم. مثل بیشتر دوره‌های افسردگی، ریشه‌‌اش را پیدا نمی‌کردم؛ البته سال سختی را پشت سر گذاشته بودم یکی از بستگان نزدیکم را  از دست داده بودم؛ ناخوشی جسمی سراغم آمد و یک سری درگیری دیگردر کل بد نیست بدانید،  تلاش برای شناسایی عوامل افسردگی، معمولا با حدس و گمانه‌زنی است نه قطع و یقین.

    بگذریم، آن موقع بود، پارسال که افسردگی مقابل‌ام قد علم کرده بود؛ حالا غول‌پیکر‌تر، عمیق‌تر و تاریک‌تر از همه افسردگی‌های قبلی‌‌ام. ولی این‌بار واکنشم به آن، به دلایلی متفاوت بود. همیشه، عادت داشتم، در ذهنم جلو افسردگی‌ام را بگیرم. مثلاً به خودم می‌گفتم، معلوم است که احساسات ناشی از افسردگی غیر منطقی‌اند و از این رو نباید آنها را جدی گرفت.

    این بار، به هر دلیلی که بود، رویه‌ متفاوتی را در پیش گرفتم. برای اولین بار به جای آنکه فرار کنم، تسلیم شدم. ایستادم و گذاشتم احساسات ناخوشایندی را که افسردگی با خودش آورده، حس کنم. نمی‌دانم به خاطر حافظه دوران هوشیاری بود یا صرفاً خستگی که وقتی افسردگی زندگی‌ام را متوقف کرد، به شدت وحشت کرده بودم.

    نتیجه چه شد؟ سخت بود؛ خیلی زیاد اما اگر جدال با افسردگی را مثل مسابقه مشت‌زنی در نظر بگیریم؛ من با اکثریت آرا بردم. من که جلو این حریف گردن‌کلفت و وحشتناک ایستاده بودم، از بازی برگشت نمی‌ترسیدم.

    چنین رویه‌ای در روزهای اول بهبودی غیرممکن است و توصیه نیز نمی‌شود. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم تا حدی دلیل اینکه بالاخره با افسردگی‌ام مواجه شدم، این بود که بعد از هشت سال زحمت برای بهبودی و زندگی‌‌ به مراتب بهتر، آن‌قدر خودم را با چیزهای مثبت احاطه کرده بودم که بدبینی غیر منطقی ناشی از افسردگی نمی‌تواند به آنها نفوذ کند. آن‌قدر عزت نفسم را با تلاش بالا برده بودم که نیروی جاذبه از خود بیزاری ناشی از افسردگی دیگر نمی‌تواند من را زمین بزند. لغزیدم، تلوتلو خوردم اما نیفتادم.

    بهبودی از اعتیاد، مقابله با افسردگی

    افسردگی واکنش غیر منتظره دیگری هم در من ایجاد کرد: قدردانی. غم حسرت‌بارش مرا به درنگ واداشت که افسوس بخورم و حتی به گریه و زاری بیافتم. باعث شد با اشتیاق به اطرافم بنگرم و نعمت‌هایی را که در زمان زندگی پرمشغله‌ام دست کم می‌گرفتم رادریابم؛ درک کنم. از این‌که قدر چیزهای مثبت زندگی‌ام را نمی‌دانستم، احساس گناه می‌کردماما این احساس گناه سبب بستن عهدی با خودم شد: وقتی افسردگی طبق معمول همیشه راهش را گرفت و رفت، قدر زندگی را بیشتر بدانم. بین شرم نومیدانه و احساس گناه همراه با امیدواری، تفاوت بزرگی وجود دارد. اولی سبب« بیزاری از خود» می‌شود؛ دومی « بِهسازی از خود».

    به این شکل، ابزار مورد نیازِ بهبودی از اعتیاد علیه افسردگی مؤثر افتاد. اینجا یک تکنیک کاسبی و فروش به چشم می‌خورد: اگرچه نه به سادگی سیاست «یکی بخر، یکی ببر» نیست اما من در ارتباط بین الکلیسم و افسردگی، یاد گرفتم که ارزش و بهای اعتقاد به «فرآیند بهبودی از الکلیسم» می‌تواند از نرخ گزاف«درد افسردگی» بکاهد. من یک کوپن جنگ با دیوانگی دارم و قرار نیست به این زودی‌ها منقضی شود.

    روشن بگویم؛ داستان من به هیچ وجه، پایان خوش و «کاملاً فیصله‌یافته» ندارد. مواجهه با افسردگی مساوی بود با روبه‌رویی با پلیدی‌هایی که سال‌ها در تعقیب من بودند؛ آدم که نمی‌تواند هیولاهایی به‌ این غول‌‌پیکری را  بکشد اما من شروع امیدوارکننده‌ای داشتم. فهمیدم می‌توان با دردهای پیچیده مزمن مبارزه کرد و می‌توان گاهی ناگهان از برخی منابع؛ نتایجی دور از انتظار گرفت.

    نویسنده: کریستوفر دیل/ترجمه مجله اعتیاد: آزاده اتحاد


    خماری بعد مستی

    خماری بعد مستی را با خرافه نیامیزید!

    بدمستی و فراموشی

    بدمستی و فراموشی