مصرف می‌کردم که زندگی کنم

تنها فرزند بیمار خانواده

مصرف می‌کردم کــه زندگی کنم و زندگی می‌کردم که مصرف کنم

    یادم می‌آیــد از زمانی که کودکی بیــش نبــودم، بازی‌هـ‌ـای دخترانه همسالانم برایم مســخره و خجالت آور بود . انگار از همــان کودکی در جایگاه خود قرار نداشتم . به‌جای زندگی کودکانه، شــادی، شــیطنت و انرژی کودکی، افکارم پر بود از چراها… 

    چراهــا، تضادهــای درونــی و مقایسه‌ها به‌شــدت انرژی کودکیم را می‌گرفتند.

    در خانــواده‌ای پــر جمعیت بدنیا آمدم. پــدر، مــادر، دو خواهر ناتنی، یک خواهر و بــرادر بزرگتر از خودم که عزیز دردانه مادر بودند و من که به‌دلیل وضع جسمی بهتر، مورد توجه و حمایت کمتــری قرار می‌گرفتم و در ســن هفت، هشــت سالگی، سه خواهر دیگر هم بعد از من بدنیا آمده بودند. 

    من تقریبا رها شــده بودم و همه توجه مــادرم به بچه‌های ضعیف‌تر و مریض‌تر از لحاظ جسمانی بود، غافل از اینکه تنها فرزند بیمارش من بودم. کودکی رمزآلود، پر درد و منزوی بودم تا به سن نوجوانی رسیدم… 

    در نوجوانی، به‌شــدت تحت کنترل مادر بودم چون زیبایی نسبی داشتم و مادری بسیار متعصب و پر از ترس که مبادا دخترانش عاشــق شــوند. خیلی زود تن به ازدواج ناخواسته‌ای دادم که حتی نتوانســته بودم که در حــد چند کلمه با همســرم صحبت کنم. 

    مصرف می‌کردم کــه زندگی کنم و زندگی می‌کردم که مصرف کنم
    مدت ده ســال با پنــاه بردن به روانپزشــکان و خــوردن داروهای اعصــاب، زندگی آزار دهنده‌ام را تحمل می‌کردم تا بالاخره به‌دلیل افسردگی شدید در بیمارستان بستری شدم.

    مصرف می‌کردم کــه زندگی کنم

    در حالی‌کــه پر از ترس و نا آگاهی بودم؛ وارد زندگی مشــترک شــدم. همســرم به‌شــدت بدخلق، بددهن، عصبــی، خودخــواه، بــی‌منطق و به‌شدت دیکتاتور بود .من در حالیکه زیر فشارهای روحی روانی و جسمی به‌سختی روزگار می‌گذراندم؛ صاحب دو فرزند شدم .

     مدت ده ســال با پنــاه بردن به روانپزشــکان و خــوردن داروهای اعصــاب و آرامبخــش، زندگی آزار دهنده‌ام را تحمل می‌کردم تا بالاخره به‌دلیل افسردگی شدید در بیمارستان بستری شدم. همسرم آن موقع تازه از مشــروب خواری بــه مصرف مواد رو آورده بــود و دوران طلائی مواد را می‌گذراند. 

    مــن دیگر زیر فشــارهای زندگی کم آورده بــودم و به مرور با اصرار و پافشــاری همسرم و گاهی با اجبار و زور، مواد مصرف کــردم .در ابتدای مصرف مواد حالت بسیار خوشایندی را تجربه کردم. 

    خدایــا این همه درد، غم، ترس و نا امیــدی چطور به یکباره جایش را به امید وشادی و سرخوشی داد….؟ درابتــدا مصرفم ماهی یکبار بود و مــن از همان ابتدا فهمیدم که من تا یک ماه بعد تمام طــول روز به این فکر می‌کنــم کی نوبــت بعدی فرا خواهد رسید و یک نوع بیتابی برای رسیدن به آن حال خوب در وجودم احساس می‌کردم . 

    مصرف می‌کردم که زنده بمانم
    باور اینکه بتوانم پاک بمانم برایم خیلی سخت بود اما چیزی از درون به مــن الهام میداد کــه «تو فقط بمــان»…امید در وجودم نمایان شد

    بالاخره تســلیم شــدم

    دو سه ســال طول کشید تا اجبار به مصرف شدم. طی این دوسه سال سعی کردم مصرف نکنم اما همسرم که پی برده بود قصــد جدایی دارم این‌بــار با تهدید و اجبار بیشــتر مرا مجبور به مصرف می‌کرد و با ســوء اســتفاده از احساســات مادرانه‌ام و تهدید به گرفتــن فرزندانم مرا برده خود کرده بود.

    بالاخره تســلیم شــدم. مقاومت نکردم و همبازی همســرم شــدم. با این تفاوت که دیگر چه با مواد مخدر و چه بدون آن نمی‌توانســتم درست زندگی کنم.

     اجبــار به مصرف بودم و درســت ماننــد روزهــای قبــل از مصرف و شــاید خیلی خیلی بدتر از آن درد می‌کشــیدم و درد اعتیاد هم به آن اضافه شده بود. دردی که می‌دانستم درمانی ندارد و من تا انحطاط کامل روحانی، روانی، جســمی، اقتصادی، اجتماعی و… پیش رفتم . 

    مدت 10ســال به معنــای واقعی مصرف می‌کردم کــه زندگی کنم و زندگی می‌کردم که مصرف کنم. تا اینکه از روی ناچاری به معتادان گمنام پناه آوردم.

    باور اینکه بتوانم پاک بمانم برایم خیلی سخت بود اما چیزی از درون به مــن الهام میداد کــه: «تو فقط بمــان.» کم کم کور ســوی امید در وجودم نمایان شد. این جرقه کوچک امید و باور با نفس دوستان با عشق و اعضای انجمن هر روز شــعله‌ورتر شــد و زندگی تازه ای در من شــکل گرفت.

    امروز که این مشــارکت صادقانه رامی‌نویسم، 12 ســال و 8 ماه 26 روز از آشنایی من با انجمن معتادان گمنام می‌گــذرد و من به لطف خدا زندگی آرامی دارم. مهاجرت کردم و پروسه زندگی جدیدی را در اروپا ٱغاز کردم.

    خداونــدا بابت همــه نعمت‌هایت سپاسگزارم.

    نویسنده: آوا از هلند / پیام بهبودی، شماره ۶۵، زمستان ۱۳۹۹