نجات از الکلیسم

کلیدهای پادشاهی در نجات از الکلیسم

دیگر از دردهای وحشتناک اعتیاد به الکل خبری نیست

    برای نجات از الکلیسم چه باید کرد؟ الکلیسم چیست؟ 

    این زن دنیا دیده به تشکیل انجمن الکلی‌های گمنام در شیکاگو کمک کرد و بدین ترتیب کلید کامیابی را به دست افراد زیادی رساند.

    حدود پانزده سال پیش بود که براثر تجربیاتی سخت و طولانی و بدبختی‌های پیاپی، دریافتم که بی هیچ امیدی به سمت نابودی کامل در حرکتم. نمی‌توانستم مسیر زندگیم را تغيير دهم. برای هیچ‌کس نمی‌توانستم توضيح دهم که چگونه به چنین بن‌بستی رسیده‌ام. سی و سه سال از عمرم می‌گذشت. من به چرخه الكل و خواب گرفتار شده و نمی‌توانستم از آن فرار کنم. عالم هوشیاری هم برایم غير قابل تحمل بود. من در دوره تحریم پس از جنگ، در دهه پرجنجال ۱۹۲۰ بزرگ شدم. دوره فلاپرها، دوره فروش مشروبات الكلى قاچاق، دوره مدل مو پسرانه برای زن ها، دوره کابوی‌های مواد فروش، دوره جان هلد جونیور و اف اسکات فیتز جرالد(دو رمان نویس بزرگ)، همگی نوعی روشن‌فکری ظاهری را در من ایجاد می‌کرد. شکی نیست که این دوره، دوره‌ای گیج کننده و اغوا آميز بود؛ اما خیلی‌های دیگر که من میشناختم‌شان، همين دوره را سپری کرده بودند و عقاید عاقلانه‌ای داشتند و به پختگی دوران بزرگسالی هم رسیده بودند. همیشه و هر روز از خودم سوال میکردم، برای نجات از الکلیسم چه باید کرد؟

    فلپر
    آن‌چه فلپرها انجام می‌دادند، فقط یک نوع «مُدگرایی» ساده نبود،. فلپرها موهای خود را کوتاه می‌کردند، دامن کوتاه می‌پوشیدند، به شدت با هنجارهای جامعه مقابله می‌کردند. با آرایش غلیظ دیده می‌شدند، شراب می‌نوشیدند، سیگار می‌کشیدند و رانندگی می‌کردند.

    این معمای غیر قابل حل را به دوران کودکی خود هم نمی‌توانم نسبت دهم. هیچ کجا نمی‌توانم والدينی تا این حد دوست داشتنی و وظیفه شناس پیدا کنم. من در خانه‌ای منسجم و منظم بزرگ شدم و هر چه می‌خواستم، داشتم. در بهترین مدرسه درس می‌خواندم ، در اردوهای تابستانی شرکت می‌کردم، تعطیلاتم به خوبی می‌گذشت و به مسافرت می‌رفتم. هر خواسته منطقی که داشتم ، برآورده می‌شد. من قوی، سالم و ورزشکار بودم.

    مشروب خوری دخترانه

    بخشی از مشروب خواری در جمع (مشروب خواری گروهی) را در سن شانزده سالگی تجربه کردم. من همه چيز الكل را دوست داشتم مزه‌اش را، اثرش را، و حال می‌فهمم که تأثیر مشروب بر من با تأثیری که روی دیگران میگذاشت کاملا متفاوت بود. طولی نکشید که مهمانی های بدون مشروب برایم ملال آور شد.

    در سن بیست سالگی ازدواج کردم، دو بچه داشتم و در بیست و سه سالگی طلاق گرفتم. آشیانه از هم پاشیده و قلب شکسته‌ام، کوره خود‌دلسوزی را افروخته‌تر می‌کرد و نهایتا آن را به آتشی بزرگ تبدیل کرد و این باعث شد تا برای مشروب‌خواری پی در پی دلایل کافی داشته باشم.

    در سن بیست و پنج سالگی الكلى شدم و در جستجوی پزشکی بودم تا راهی برای انبوه دردهای وحشتناک الکلیسم بیابد، البته ترجیح میدادم راه درمان او به شکلی باشد که با یک جراحی آن انبوه درد را بردارد و به سرعت همه چیز مرتب گردد. از آن‌ها سوال می‌کردم، برای نجات از الکلیسم چه باید کرد؟

    البته پزشک‌ها هیچ چیزی پیدا نکردند، غیر از زنی نامتعادل، نامنظم، ناسازگار، پر از ترس‌های بی نام و نشان. اکثر آنها آرامبخش تجویز می‌کردند و توصیه می‌کردند که استراحت کنم و عصبانی نشوم.

    بین بیست و پنج تا سی سالگی، هر کاری که میتوانستم، کردم. هزاران مایل سفر کردم و از شهر خود به شيکا گو رفتم و وارد محیط تازه‌ای شدم. در رشته هنر تحصیل کردم؛ ناامیدانه سعی می‌کردم به خیلی چیزها علاقمند شوم. به مکانی جدید در میان آدم‌های جدید، اما هیچ کدام فایده نداشت. مشروب خواری، با وجود آنکه بسیار تلاش می‌کردم کنترلش کنم، بیشتر و بیشتر شد. رژیم آبجو، رژیم شراب، برنامه ریزی زمانی، اندازه گیری میزان مشروب، تنظیم فاصله بین مشروب خواری‌ها، همه را امتحان کردم، وقتی شاد بودم، آنها را مخلوط می کردم و وقتی افسرده بودم، الكل خالص می خوردم، و وقتی سی ساله بودم، باز هم مجبور بودم هر طور شده، مشروب بخورم و این اشتياق، خارج از کنترلم بود.

    نمی‌توانستم دست از مشروب خوردن بردارم. گاهی، مدت کوتاهی، اصلا مشروب نمیخوردم اما همیشه نیاز مقاومت ناپذیری برای مشروب خواری به سراغم می آمد و من که غرق دراین نیاز بودم، چنان احساس ترس و وحشت میکردم که فکر میکردم اگر مشروب نخورم، حتمأ خواهم مرد.

    یک زن الکلی
    همه چيز الكل را دوست داشتم مزه‌اش را، اثرش را، و حال می‌فهمم که تأثیر مشروب بر من با تأثیری که روی دیگران میگذاشت کاملا متفاوت بود.

    درباره الکلیسم در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید:

    درمان اعتیاد به الکل یا الکلیسم

    هشیار زیستن کسالت‌بار نیست

    برای نجات از الکلیسم چه باید کرد؟

    بسیار روشن است که آن نوع مشروبخواری، دیگر، لذت بخش نبود. مدت زیادی گذشته که دیگر تمایلی به مشروبخواری در جمع را نداشتم. در نهایت نومیدی و افسردگی، تک و تنها مشروب می‌خوردم. در خانه‌ای که نسبتأ آمن بود، تک و تنها مشروب می‌خوردم چون می‌دانستم دلم نمی‌خواهد در مکان‌های عمومی بیهوش شوم یا در زیر چرخ اتومبيل له شوم. دیگر نمی‌دانستم ظرفیتم چقدر است، و شاید پس از خوردن دومین یا دهمین جام بود که هوشیاریم از بین می رفت.

    سه سال بعد در کنج آسایشگاهی قرار گرفتم. يكبار، ده روزی در کما بودم، که هیچوقت هم بهبودی کامل پیدا نکردم. یا در بیمارستان بستری بودم یا در خانه حبس بودم و روز و شب، پرستار داشتم. دلم میخواست بمیرم. اما حتى جرأت خودکشی هم نداشتم. به دامی گرفتار شده و به جان خودم قسم که نمی‌دانستم چطور یا چرا چنین اتفاقاتی برایم پیش می‌آید و به این وضع دچار شده‌ام. دردهای وحشتناک الکلیسم من را عاجز کرده بود. در تمام این مدت، ترس مرا متقاعد کرده بود که به زودی باید به روانشناس مراجعه کنم. مردمی که در تیمارستارن بودند، اینگونه رفتار نمی‌کردند. من دل شکسته و شرمسار بودم، و ترس و وحشت زیادی مرا فراگرفته ، و جز در حال بیهوشی و بی‌خبری، فرار از این وضعیت برایم ممکن نبود. حالا قطعا همه می‌دانستند که فقط معجزه می‌تواند مرا از نابودی کامل نجات دهد. اما چگونه میتوان نسخه معجزه را بدست آورد؟

    حدود یک سال قبل از این وقایع، پزشکی بود که با من کلنجار می‌رفت. او همه چیز را روی من امتحان کرده بود، وادارم میکردم هر روز ساعت شش صبح در مراسم کلیسا شرکت کنم و از من می‌خواست برای بیماران موسسه خیریه‌اش، هر کاری بکنم. نمی‌دانم او چرا نگران من بود، چون او می‌دانست برای درد من دارویی وجود ندارد و او هم، مانند همه دکترهای آن زمان، آموخته بود که الكلى، قابل درمان نیست و باید از درمان او، صرفنظر کرد. به پزشک‌ها توصیه می‌کردند، به بیمارانی رسیدگی کنند که با دارو، قابل درمان هستند. آنها، به الكلي فقط می‌توانستند مسکن موقت بدهند که در مراحل آخر، حتی آن هم فایده‌ای نداشت. چون هر کاری انجام می‌شد، نتیجه‌اش اتلاف وقت پزشک و پول بیمار بود. با اینحال، برخی اطبا هم بودند که الكليسم را نوعی بیماری می‌دانستند و احساس می‌کردند که الكلى قربانی چیزی است که هیچ کنترلی بر آن ندارد. آنها بر این گمان بودند که باید یک مکانی برای درمان این بیماران ناامید وجود داشته باشد. از بخت خوبم، دکتر من هم از این جماعت روشن فکر بود. 

    کلیدهای پادشاهی
    چنان احساس ترس و وحشت میکردم که فکر میکردم اگر مشروب نخورم، حتمأ خواهم مرد.

    و پس از آن، در بهار ۱۹۳۹ یکی از چاپ‌خانه‌های نیویورک، كتاب بسیار ارزشمندی را با عنوان الکلی‌های گمنام چاپ کرد. اما به خاطر مشکلات مالی، كل کتاب‌های چاپ شده تا مدتی گرد و خاک خورد و معروفیتی پیدا نکرد و حتی اگر کسی از وجود چنین کتابی مطلع بود، در هیچ کتابفروشی آن را پیدا نمی‌کرد. اما پزشک خوب من چیزهایی در مورد آن شنیده و در مورد اشخاص و مسؤلين انتشار کتاب هم اطلاعاتی پیدا کرده بود. او یک جلد از آن را در نیویورک تهیه نمود، و پس از خواندن آن ، مرا با خبر کرد و این نقطه عطف زندگیم بود.

    راه حلّی وجود دارد

    تا حالا کسی به من نگفته بود که الكلي هستم. برخی پزشک‌ها به بیماران ناامیدشان میگویند که راهی برای درمان آنها وجود ندارد. اما آن روز دکتر مستقیما به من گفت: آدم‌هایی مثل تو، در حرفه پزشکی کاملا شناخته شده هستند. هر دکتری وضع بیماران الكليش را می‌داند. برخی از ما با این بیماران کلنجار می‌رویم چون می‌دانیم واقعا بیمارند اما این را هم می‌دانیم که اگر معجزه‌ای نشود، ما نمیتوانیم به آنها کمک کنیم مگر اینکه موقتا کاری بکنیم، و آنها روز به روز بدتر میشوند، تا اینکه یکی از این دو اتفاق بیفتد. یا به خاطر الكليسم حاد بمیرند، یا اینکه مغزشان از کار بیفتد و گوشه تیمارستان بیفتند.

    او توضیح داد و گفت الكل کاری به جنسیت و زمینه خانوادگی ندارد، بلکه بیشتر الکلی‌هایی که او دیده از توانایی و هوش بالاتر از متوسط برخوردار بوده اند. او گفت الكلی‌ها دارای هوش ذاتی هستند و معمولا، صرفنظر از مزایای آموزشی با محیطی، در رشته‌های خود پیشرفت می‌کنند. 

    ما می بینیم که شخص الكلی مسئولیتی را که بر عهده دارد، انجام می‌دهد، و می‌دانیم که چون هر روز به مقدار زیاد الکل می‌نوشد، پنجاه درصد از توانمندی را از دست داده، ولی هنوز به نظر می‌رسد کارش را به خوبی انجام می‌دهد. و به حیرت می‌افتیم که اگر این شخص، الكلی نباشد و بتواند در انجام کارهایش از صددرصد توان خود بهره ببرد، تا کجا می‌تواند پیش برود.

    سپس ادامه داد البته در نهایت وقتی بیماریش روز به روز بدتر می‌شود، تمام آن نیرو را از دست می‌دهد و تماشای این نمایش غم انگیز سخت است: از هم پاشیدن ذهن و جسم سالم.

    کلیدهای پادشاهی
    الکلی‌های گمنام برنامه‌ای برای بهبودی نیست که بتوان آن را به پایان رساند و سپس کنار گذاشت. الکلی های گمنام روش زندگی است…

    نجات از الکلیسم

    پزشک دلسوز به من گفت چند نفری در آکرون و نیویورک هستند که برای از بین بردن الكليسم خود روشی پیدا کرده‌اند. او از من خواست كتاب الکلی‌های گمنام را بخوانم و سپس گفت که با مردی که در این پیکار با الكليسم موفق شده است، صحبت کنم. این مرد می‌توانست اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار دهد. آن شب را بیدار مانده و کتاب را خواندم و برای من، تجربه حیرت انگیزی بود. این کتاب چیزهای زیادی را که من درباره خود نمی‌دانستم توضیح می‌داد و از همه مهمتر آنکه اگر حاضر می‌شدم چند کار ساده را انجام دهم و واقعا تمایل داشته باشم که الكل از زندگیم بیرون برود به من نوید بهبودی می‌داد. امیدوار شدم. شاید بتوانم از این زندگی دردناک نجات پیدا کنم. شاید بتوانم آزادی و آرامش را پیدا کنم و بتوانم باردیگر روحم را مال خودم بدانم.

    روز بعد وقتی با آقای تی که الكلی بهبود یافته‌ای بود، قرار ملاقات داشتم نمی‌دانستم با چه جور آدمی روبرو می‌شوم، اما وقت آقای تی را مردی آراسته و موقر، با هوش و خوش مشرب دیدم، حیرت زده شدم. بلافاصله تحت تحت تأثير جذابیت او قرار گرفتم. او با اولین کلماتش به من آرامش داد. وقتی به او نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد که او زمانی مثل خود من بوده است. 

    اما وقتی قصه زندگیش را برایم تعریف کرد چاره‌ای نداشتم جز اینکه باور کنم. وقتی زجرها و ترس هایش را توصیف میکرد وقتی گفت سالها به دنبال پاسخ سئوالی بوده که همیشه به نظر می‌رسید بی جواب مانده، حس کردم زندگی مرا وصف میکند و هیچ چیز جز تجربه و دانش نمی‌توانست چنین بینشی به او اعطا کند! آن وقت از پاکی او دو سال و سه ماه می‌گذشت و ارتباط خود را با گروه الكلى‌های بهبود یافته در آکرون حفظ کرده بود. ارتباط با این گروه برای او بسیار اهمیت داشت. او به من گفت که امیدواراست بالاخره چنین گروهی در شیکاگو تشکیل شود اما هنوز این کار انجام نشده بود. او فکر میکرد که بهتر است من هم گروه آکرون را ببینم و با آدم‌های زیادی که مثل خودم هستند ملاقاتی داشته باشم.

    حالا دیگر با توضیحات دکتر و الهاماتی که در کتاب وجود داشت و با ملاقات امیدبخشی که با آقای T داشتم، حاضر بودم تا آن سر دنیا بروم تا بتوانم به آنچه که این آدم‌ها به آن رسیده‌اند دست پیدا کنم.

    درخواست کمک از الکلی‌های شهر آکرون

    بنابراین، برای نجات از الکلیسم ، به آکرون و سپس به كليولند رفتم و با الکلی‌های بهبود یافته بیشتری ملاقات کردم. در این افراد نوعی صلح و صفا می دیدم که می‌دانستم خود نیز باید به آن برسم. آنها نه تنها به آرامش درونی رسیده بودند. بلکه جنب و جوشی برای زندگی پیدا کرده بودند که در کمتر کسی می توان یافت مگر در جوان‌ها. به نظر می‌رسید که همه ملزومات یک زندگی موفق را داشتند: فلسفه، ایمان، شوخ طبعی ( آنها می توانستند به خودشان هم بخندند)، اهدافی روشن، قدرت درک و از همه مهمتر قدرت درک و فهم همراه با همدردی نسبت به همنوعانشان.

    در زندگی آنها، هیچ چیز به اندازه پاسخ دادن به درخواست کمک الكلی نیازمند تقدم نداشت. آنها کیلومترها سفر می‌کردند و شب‌ها رابیدار می‌ماندند برای کمک به کسی که قبلا او را حتی ندیده بودند و اصلا فکر این سختی‌ها را هم نمی‌کردند. در عوض کارهایی که انجام می‌دادند، انتظار هیچ پاداشی نداشتند، آنها به کارشان افتخار نموده، وتأكيد می‌کردند که خودشان هم قبلا چنین کمک‌هایی دریافت کرده‌اند و تازه، کمتر از آنچه دريافت نموده، بخشیده‌اند. عجب آدم‌های خارق‌العاده‌ای! 

    اميد چندانی نداشتم که به همه آنچه آنها رسیده بودند، دست پیدا کنم، اما بدست آوردن حتی قسمتی از این زندگی جذاب و هوشیاری برایم کافی بود. بلافاصله پس از اینکه به شیکاگو برگشتم، دکترم، که از نتایج ملاقات‌هایم با AA دلگرم شده بود، دو نفر دیگر از بیماران الكلى خود را پیش من فرستاد. تا اواخر سپتامبر ۱۹۳۹ یک گروه شش نفره تشکیل شد و اولین جلسه رسمی گروه را برگزار کردیم.

    جلسه ای ای
    به آکرون و سپس به كليولند رفتم و با الکلی‌های بهبود یافته بیشتری ملاقات کردم. در این افراد نوعی صلح و صفا می دیدم… آنها به آرامش درونی رسیده بودند

    iranaa.org سایت انجمن الکلی‌های ایران

    برای هوشیاری، باید پیشرفت کنیم و گام‌هایی رو به جلو برداریم

    من به یک زندگی سالم و عادی برگشته بودم. سال‌های زیادی بود که دیگر به یک عصای مصنوعی مثل الكل يا آرام بخش تكيه نكره بودم. رها کردن همه چیز به طور ناگهانی هم دردناک بود و هم وحشت آور. من هرگز نمی‌توانستم به تنهایی چنین کاری انجام دهم. کمک، شناخت و همراهی بی‌نظیر و بی مضایقه دوستانم، به انجام این کار کمک کرد. این برنامه بهبودی در دوازده قدم گنجانده شده است. در هنگام یادگیری و تمرین این مراحل در زندگی روزمره، به ایمان و فلسفه برای زندگی دست یافتم. افق‌های جدیدی در برابرم باز شد، راه‌های تازه‌ای پیش رویم گشوده شده، و زندگیم رنگ و بوی تازه‌ای پیدا کرد. با گذشت زمان، دریافتم که هر روز با شوق و علاقه منتظر روز تازه‌ای هستم.

    الکلی‌های گمنام برنامه‌ای برای بهبودی نیست که بتوان آن را به پایان رساند و سپس کنار گذاشت. الکلی های گمنام روش زندگی است و نکات با معنایی که در اصول آن وجود دارد، آنقدر وزین و عمیق است که می‌تواند فرد را تا آخر، در حال تلاش نگه دارد. ما نمی‌توانیم از این برنامه فراتر برویم و این کار را هم نمی‌کنیم. ما که الکلی‌های متوقف شده‌ای هستیم باید برنامه‌ای برای زندگی داشته باشیم که باعث شکوفایی بی‌پایانی در ما می‌شود. برای ادامه هوشیاری، ضروری است که پیشرفت کنیم و گام‌هایی رو به جلو برداریم. بقیه آدم‌ها می‌توانند، بدون اینکه خطری تهدیدشان کند، توقف و یا حرکت رو به عقب در مسیر زندگی داشته باشند و وقت تلف کنند، اما پس‌رفت برای ما به معنی مرگ است. پیشرفت بسمت جلو آنقدر هم که به نظر می‌رسد دشوار نیست، چرا که قدر و منزلت آنچه بدست آورده‌ایم ما را وا دار می کند این مسیر را دنبال کنیم، و میدانیم که در عوض تلاش‌های مداوم خود، سود زیادی به دست می آوریم.

    و باعث تغییر اساسی در روش زندگی ما می‌شود. ما که از قبول مسئولیت فرار می‌کردیم، حالا با قدرشناسی آن را می‌پذیریم و خوشحالیم که می‌توانیم با موفقیت آن را به دوش بکشیم. به جای فرار از مشکلات پیچیده، هیجانی را تجربه می‌کنیم که فرصت رویارویی با آنها را با کاربرد روش‌های الکلی‌های گمنام به ما می‌دهد و می‌بینیم که با قدرت حیرت انگیزی با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم.

    این پانزده سال آخر زندگیم، پربار ومعنا دار بوده است. من هم به نوبه خودم مشكل، اندوه و ناامیدی داشته‌ام، چون مفهوم زندگی همین است، اما در عین حال زندگی لذت‌های زیادی هم داشته و از آرامش برخوردار بوده‌ام. آرامشی که ناشی از آزادی درونی است. من دوستان زیادی دارم و با دوستان خود در الکلی‌های گمنام نیز. رفاقت بی‌نظیری دارم و این دوستان، ثروت گران‌بهایی برایم هستند. چرا که واقعا برای بهبودیم به آنها وابسته هستم. در ابتدا به خاطر درد و نومیدی مشترک، و بعد بخاطر اهداف مشترک و امید و ایمان نوظهور و با گذشت زمان، با همکاری با یکدیگر با درمیان گذاشتن تجربیاتمان، و سپس با قسمت کردن عشق، درک و اعتقاد بدون اجبار و با تعهد، به روابطی دست یافته‌ایم که منحصر به فرد و گرانبهاست.

    دیگر از آن تنهایی، و آن دردهای وحشتناک خبری نیست، تنهایی و دردی که چنان در اعماق دل همه الكلی‌ها جای گرفته که هیچ چیز، به آن کار ساز نیست. آن درد، رفته و دیگر لزومی ندارد تا باز گردد.

    حالا دیگر، نوعی حس وابستگی و تعلق وجود دارد، حس می‌کنم وجود من لازم است و دوست داشتنی هستم. به جای یک بطری مشروب و خماری، کلیدهای پادشاهی را به ما داده‌اند.

    منبع: کتاب الکلی‌های گمنام، چاپ چهارم زبان انگلیسی، صفحه ۲۶۸. The Key of the Kingdom

    برچسب‌ها