تیر چراغ برق، معجزه معتادان گمنام
یک سال تمام هر شب شمع تو بودم
اگر درباره معجزه معتادان گمنام شک دارید، داستان تیر چراغ برق را بخوانید.
شب جشن تولد دو تا از بچههای خوب انجمن معتادان گمنام بود. همه جمع شده و شادی میکردند و بعد از تقدیم هدیه تولد، تبریک میگفتند. اون شب من دمغ بودم، حال خوشی نداشتم، بیشتر از بیحوصلگی آمده بودم جشن بچهها، راستش را بخواهید برای بار دوم بود که لغزش میکردم، یک بار دو ماهگی و این بار 5 ماهگی و الان هم 12روز بود که توی لغزش بودم. راه گزیده شدنم را فهمیده بودم و سعی میکردم که روی آن تمرکز کنم که دوباره گزیدهنشوم.
اما انگار روحیه و انگیزه مجدد را از من گرفته بودند، بیشتر احساس شرم داشتم تا گناه، خجالت میکشیدم تو روی بچهها نگاه کنم، آخه زحمت زیادی برایم کشیده بودند. یک حس لعنتی دیگه هم ولم نمیکرد، حس می کردم بچههای انجمن NA رغبتی برای کمک کردن به من ندارند، حق هم داشتند به خودم میگفتم: آخه احمق عوضی دوباره لغزش!
توی همین افکار بودم که مرتضی کنارم نشست و دستش را روی پایم گذاشت و گفت: چطوری پسر؟ چته؟ دمغی! اصلاً نمیتوانستم توی چشمهایش نگاه کنم، مرتضی در لغزش اول کمکم کرده بود.
راهکارهای خوبی داده بود و من درست عمل نکردم و این هم آخر و عاقبت کار! از من سوال کرد هدیه دادی؟ ساکت ماندم، از کنارم بلند شد و بین بچهها چرخی زد و سه تا کارت تبریک برچسبدار توی پاکتی قشنگ که روی آنها نوشته بود «تولدت مبارک» دستم داد و گفت: پاشو اینها را هدیه بده، خودش هم باهام آمد. محمدرضا یک ساله و حمید دو ساله شده بود هر دو با گرمی استقبال کردند، همدیگر را بغل کردیم و روبوسی کردیم و آرزوی موفقیت. محمدرضا شمع تولد پاکی یک سالهاش را با آرزوی یک ساله شدنم جلوی بچهها به من داد، همگی تشویق کردند، نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم و باز هم صدای تشویق بیشتر شد.
از محل جشن زدم بیرون، کنار پیادهرو قدم میزدم که دیدم مرتضی پشت سرم آمد بیرون. کمی باهم حرف زدیم حرفهای مرتضی محرک و موجب انگیزه مجددم بود، قدم زنان در حالی که به صحبتهایش گوش میدادم به پارکی رسیدیم که بچههای انجمن بعد از جلسه جمع میشدند. از بیماریام آگاهیهای جدیدی مییافتم.
. وقتی تنها شدم کمی این پا و اون پا کردم، مشغول جمع کردن افکارم بودم که چند تا از اعضای انجمن اِن اِی پیدا شدند و ازمعجزه معتادان گمنام سخن گفتند. تا مدتی با من راجع به بهبودی و تجربه و امیدهایشان صحبت کردند و رفتند.
درباره اعتیاد بیشتر بخوانید
قدمزدن معتاد در کنار گودال فاضلاب
وقتی پاکماندن مهمتر از نشئهکردن باشد
باز هم تنها شدم، نگاهی به اطراف انداختم، پارک خالی و آرام شده بود سکوت زیادی آزارم میداد هر از گاهی صدای پارس سگها، سکوت نیمه شب را در هم میشکست. انگار واقعاً من ماندم و تیر چراغ برق. نگاهی به هیکل بزرگ و قد و قامت بلند تیر بتونی انداختم. اندام آن استوار و محکم، با دو تا چراغ سفید روشن، غرورآفرین به نظر میرسید. پای تیر، روی چمن دراز کشیدم. خطهای کج و معوج که روی تنه تیر حک شده بود نظرم را جلب کرد، درازکش جلوتر رفتم، زمان قالب بندی با انگشت دست نوشته شده بود ۸۱/۳/۳۱ نگاهی به ساعتم انداختم عقربه ها ساعت 1:40صبح را نشان میداد، سرم رو به آسمان بود و بدون توجه به ستارههای زیبا به عاقبت کارم فکر میکردم. کم کم حوصله ام سر رفت، خوابم هم نمیبرد، مرتضی هم که نیامد از دست او عصبانی شدم، دور خودم میچرخیدم، کلافه و بیقرار شده بودم، حتی چندبار وسوسه به سراغم آمد که بروم مواد بزنم. من که توی لغزش بودم چند ساعت دیرتر یا زوتر فرقی نمیکرد!
زود دست و پایم را جمع کردم و به خودم نهیب زدم که باز هم توی همان چاه قبلی میافتی! لااقل از این تیر چراغ برق خجالت بکش، ببین چه استوار و پابرجا و محکم ایستاده و روشنایی میده و راه را برای مردم روشن میکنه. ولی تو نمیتونی حتی به اندازهی این چراغ برق هم برای جامعه مفید باشی! وسوسهام فروکش کرد اما هنوز از دست مرتضی دلخور بودم.
آخه منو تنها ول کرد و رفت کنار خانوادهاش. شاید هم میخواست تمایل من را بسنجد.
من هنوز منتظر معجزه معتادان گمنام بودم.
سفیدی چشمهایش قرمز شده بود، خیلی خسته و ژولیده به نظر میرسید.
انگار اصلاً نخوابیده بود. اما دلش پراز نشاط و امید و وفا و صفا بود.
سه روز به همین ترتیب گذشت و حالا امیدم بیشتر شده بود
معجزههائی که در NA اتفاق میافتد
اگر میخواهید معجزه معتادان گمنام را لمس کنید، بقیه داستان را بخوانید!
به هر شکلی بود شب را به صبح رساندم، تلألو نورطلایی آفتاب اولین روز پاکیام را نوید میداد. اولین روز تابستان فرحبخش و آرامش دهنده بود. چندتا نفس عمیق کشیدم، سینهام پر از هوای تازه شد و شروع به نرمش و دویدن بین درختان پارک کردم، زانوانم سست بود، اصلاً حال نداشتم ولی دوست داشتم روز اول را با یک کار مثبت شروع کنم. چند دقیقه ای گذشت و صدایی به گوشم خورد که بلند فریاد میزد ماشاا… آفرین، جانمی!
صدای مرتضی بود خودشو به من رساند در حالی که یک سبد پلاستیکی شامل صبحانه و چندتا میوه دستش بود. هم قدم شدیم و یک دور اضافه با شور و حال دور پارک دویدیم و بعد هم بساط صبحانه را زیر چراغ برق پهن کردیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. برایم چای ریخت، حس کردم با عشق این کار را میکنه خجالت کشیدم از نیامدن دیشب و دیر آمدن امروزش گله کنم. یک لحظه چشمم به چشمهایش افتاد.
سفیدی چشمهایش قرمز شده بود، خیلی خسته و ژولیده به نظر میرسید. انگار اصلاً نخوابیده بود. اما دلش پراز نشاط و امید و وفا و صفا بود.
سه روز به همین ترتیب گذشت و حالا امیدم بیشتر شده بود، اصول برنامه را هم تا حدودی بلد بودم و حالا حرکت از نو را با دو تجربه قبلی طی میکردم. نمیدانم بچه های انجمن با دیدن سعی و تلاش مرتضی دوباره به کمک ام آمدند و دورم جمع شدند یا به صورت خودجوش این کار را کردند. فقط این را میدانم عشق بلاعوض جزء ذات این برنامه است و تقسیم کردن امید و انگیزه و تجربه کار هر روز بچه هاست.
روزها میآمد و میرفت و از بهبودی و پاکیام لذت میبردم و هر چه داشتم و یاد گرفته بودم با دوستان تازه وارد مشارکت میکردم، چند ماهی بود که خدمت گرفته بودم و قدمهایم را نیز کار میکردم و هفته ای یک بار هم به جلسات شهرهای مجاور میرفتیم و حمایت میکردیم و با بچههای انجمن شهرهای همسایه آشناتر میشدیم و خلاصه تمام وقتم شده بود انجمن و کار و رسیدگی به خانواده، دیگه فرصتی برای توقف وجود نداشت.
به مصداق “موجیم که آسودگی ما، عدم ماست” حرکت رو به جلو را طبق توصیه برنامه در دستور کار خودم قرار داده بودم. تا این که در یک روز آفتابی اواخر بهار، مرتضی گفت: پسر هفته دیگه تولدته، یک ساله شدی! مبارک است انشاا… یه جشن حسابی لازم داریم. دو تا تولد دیگه هم هست خیلی قشنگ میشه. پس بجنب که خیلی کار داریم.
در جوابش گفتم: چهار تا تولد! پرسید: چهارمی کیه؟ گفتم: حالا دیگه!
خودم هم باورم نمیشد، راست میگفت ۶ روز دیگر به تولد یک سالگیام مانده بود و 6 روز هم کند ولی یک روز، یک روز تمام شد. شب جشن تولدم جلسه خیلی شلوغ بود. چه قدر چهرههای تازه و شاداب میدیدم همه مثل خودم جوان بودند، حیف بود گلهای به این قشنگی زود پرپر بشن.
یاد پارسال همین شب افتادم، حرفهای مرتضی! هدیه محمدرضا و دمغی خودم. چقدر این دو شب باهم فرق داشتند حالا من یک ساله، محمدرضا دو ساله، حمید سه ساله شده بودیم و همه همدیگر را بوسیدیم و به امید سال های پرموفقیت بعد از هم جدا شدیم.
از جلسه که زدیم بیرون، دست مرتضی را کشیدم و گفتم: میآیی بریم یه جایی! کار دارم! گفت: کجا؟ گفتم: حالا بریم! آهسته و قدم زنان به سمت پارک راه افتادیم. گفتم: مرتضی! با صدای آرامی جواب داد، آهان، چیه؟ گفتم: یه سوال؟ گفت: بپرس. دوباره گفتم: قسم بخور راستش را میگی! گفت: اول بپرس بعد قسم می خورم. گفتم: نه اول قسم بخور بعد میپرسم. گفت: چی می خوای بپرس؟ گفتم: شنیدهام شب اول پارسال که منو کنار تیر برق کاشتی، خودت هم پشت دیوار کتابخانه تا صبح بیدار ماندی و مواظب من بودی که تمایل و صداقت مرا ببینی و هم این که نکنه وسوسه شم و برم بزنم! او سکوت کرد. پس حقیقت داشت و من احمق! چه فکرها و حرفها که پشت سرش نزده بودم. حالا فهمیدم چرا چشمهایش آن طور قرمز بود. قضاوت نابجا یکی از همون مارهای گزنده گذشته ام بود که تجربه اش کرده بودم.
هر معتاد پاک یک معجزه است
به هر حال به پارک رسیدیم و همان تیر چراغ برق! به مرتضی گفتم: این هم تولد چهارم! با دست تاریخ تولدش را که روی تنه اش کنده شده بود به مرتضی نشان دادم ۸۱/۱/۳۱، تیر دو ساله بود. دوباره نگاهی به قامت بلند و ایستاده اش کردم که درس استقامت و صبر را عملاً نشان میداد. شکوه همراه با سادگی به نمایش درآمده بود. همین جا بود که بغضم ترکید و اشکم جاری شد! مرتضی متوجه حال من شده بود کمی عقبتر ایستاد و ما دو تا را تنها گذاشت. آخه در دوران کارتن خوابی ما هر شب کنار هم بودیم. توی گـرمـا و سـرمـا! مـن و تیـر. از درون حـس کردم تیر هـم باهـام حرف میزند، او گفت: سلام، تولد تو هم مبارک! پاشو! اشکهایت را پاک کن. سرت را هم بالا کن!
با این که من یک سال تمام هر شب شمع تو بودم اما امشب چهرهات از من هم روشنتر شده. نگاهت چه برقی داره.
کجا رفت آن رنگ کسالت و تاریکی؟ چه کردی با یأس و نومیدی؟ حالا تو چراغ راه تازه واردی. تا هنوز هم، من و تیر و مرتضی باهم هستیم. از تیر، درس صبر، مقاومت و شکیبایی و از مرتضی و هزاران مرتضای دیگه انجمن، درس پاکی، عشق، محبت و ایثار و فداکاری را فرا میگیرم.
وقتی از تیر چراغ برق جدا شدیم حس کردم فریاد زد: هی! من هر روز این بچه ها را میبینم! به اونا عادت کردهام.
عشق بلاعوض جزء برنامه و ذات اونهاست پس از کسی دلخور نباش! همه را ببخش. حتی اونایی که به تو بد کردهاند. این حرفا رو از بچههای خودتون شنیدم. خداحافظ تا جلسه بعدی.
س_ آبادان/ مجله پیام بهبودی، زمستان 1384/ طرح بالای صفحه از رضا ش