قصه یک گمنام: عشق روی دریاچه امرالد
وعدههای الکلیهای گمنام به حقیقت تبدیل شدند
قصه یک گمنام: رنجش، ترس و نومیدی. بعد از جدایی از همسرش، این عضو الکلیهای گمنام به ورمانت رفت تا در انجمن خدمت کند. اما ورمانت نقشههای بزرگتری برای او در سر داشت. ?
تجربه من در اِیاِی به این صورت بود که هر آنچه به عنوان یک الکلی کرده بودم، در دوران بهبودی هم مجبور شدم انجام دهم. وارد رابطه شدن با جنس مخالف هم یکی از این کارها بود. من باید در تمام جوانب زندگی، تمام نقصهای اخلاقی و اراده شخصی خود را که به لحاظ ذهنی و عاطفی به آنها وابسته بودم، با خود حمل میکردم و در نهایت، تسلیم میشدم. یاد گرفتم که از تجربه کردن اجتناب نکنم یا منتظر زمانی بمانم که بتوانم به خوبی از پس آن بربیایم. هر تجربهای که از سر گذراندم، مرا به سمت بهبودی بهتر سوق داد؛ با وجود اعمال و عقاید شخصی خودم.
قصه یک گمنام: رنجش، ترس و نومیدی
حالا تمام آن احساسات کهنه رنجش، ترس و نومیدی را بعد از جدایی با اولین دوستدخترم در بهبودی به یاد میآورم. غرورم بهام میگفت که چنین جدایی وحشتناکی حقم نبود. چون من قدمها را کار کرده بودم، از دستورالعملهای برنامه بهبودی پیروی کرده بودم و حتی از خودم گذشتگی نشان دادم؛ به توصیه بسیاری از اعضای باتجربه گروه، آن یک سال اجباری ممنوعیت برقراری رابطه با جنس مخالف را هم رعایت کردم.
راهنمایم، که هیچ فرصتی برای رشد کردن من را از دست نمیداد، مرا دوباره به قدم سوم ارجاع داد و راهنماییام کرد که در انجمن ایای خدمت بگیرم و مهم تر از همه به رابطهای عمیقتر با خداوند برگردم. او این پیشنهاد را هم داد که برای اولین بار در زندگیام، باید به جای گروگانگیری، یک رابطه واقعی و عادلانه را تجربه کنم.
درباره الکلیهای گمنام بیشتر بخوانید
الکلیهای گمنام مؤثرترین راه برای پرهیز از الکل
چند سالی، به توصیههای او عمل کردم و با تمرین نگرش او به روابط، احساس میکردم که دارم پیشرفت میکنم. بالاخره توانستم با زنی آشنا شوم که سالهای سال در برنامه فعال بود و مثل من، به این شکل بینظیر جدید زندگی متعهد بود. ما نامزد کردیم. و کمی بعد، دیدم که دوباره در خودم پیچیدهام، تنها و خشمگین و سرگردانم. چطور دوباره به اینجا رسیده بودم؟ انگار که تازه قدم به ایای گذاشته بودم و داشتم شکلی از لغزش را تجربه میکردم. یک بار دیگر، به آخر خط رسیده بودم.
دردناکترین وجه این تجربه تازه این بود که فهمیدم هنوز خودخواه هستم، اما به شکلی که تا به حال نبودم. ترازنامهای تازه نوشتم و آن را با راهنمایم در میان گذاشتم و متوجه شدم که داشتم از آدمهای جدید زندگیام برای ترمیم روابط گذشتهام استفاده میکردم. وقتی وضعیت را از این منظر تماشا کردم، دیگر نمیتوانستم تقصیر را گردن دیگری بیندازم یا این واقعیت را که خودم هم در جدایی نقشی داشتم، انکار کنم. قصه یک گمنام: رنجش، ترس و نومیدی…. ادامه داشت.
بنیاد بیل ویلسون
چند وقت بعد در همان سال، خبرنامهای را از «بنیاد ویلسون» در ورمانت دریافت کردم که میگفت به دنبال داوطلبانی برای کمک به تعمیر و بازسازی خانه پدری یکی از پایهگذاران انجمن الکلیهای گمنام هستند. با پرسنل آنجا تماس گرفتم و قرار گذاشتم که برای نقاشی خانه Wilson House کمک کنم. از آنجا که قرار نبود حالا حالاها به ماه عسل بروم، وقت آزاد زیاد داشتم. از این فرصت استفاده کردم که هم خدمت کنم و همزمان به مراقبه و نیایش بپردازم.
در یک روز گرم بیسابقه آوریل در ورمانت، دیدم که بالای نردبان مشغول کندن رنگ پنجرههای چوبی قدیمی هستم و بابت این فرصت که مشغول کاری بودم و در مکانی تازه جلسات تازهای را تجربه میکردم، سپاسگزار بودم. پرسنل انجمن و بومیهای آن منطقه مثل پسری که از سفری طولانی برگشته است، به من خوش آمد گفتند و مرا پذیرفتند. ازم خواستند یکی از جلسات AA را هدایت کنم و بعد از آن، به یک گردهمایی در منزل یکی از اعضا دعوت شدم. قلبم پر بود از احساس قدردانی برای انجمن و دوستیاش.
یک غروب، اعضای گروه روی ایوان بنیاد ویلسون نشسته بودیم و درباره جلسهای که تازه از آن بیرون آمده بودیم، با هم بحث میکردیم. جایی از بحث، شنیدم که یکی گفت: «در بهبودی، هر روز کریسمس است و هر شب مانند عید میماند. سرم را چرخاندم تا ببینم که بود این حرف را زد، چون اولین راهنمای موقتیام، وقتی من تازه یک هفته هوشیار بودم، این را بهام گفته بود و از آن زمان به بعد، دیگر نشنیده بودم کسی این جمله را بر زبان بیاورد. خانم جوانی بود که یک کتاب بزرگ انجمن الکلیهای گمنام زیر بغلش داشت. به او درباره دوست قدیمیام که دقیقاً همین جمله را به زبان آورده بود، گفتم. گفتم که آن دوست، اولین کتاب بزرگم را در جمعهشبی که تازه یک هفته از هوشیاریام میگذشت، به من داده بود. بخش «وعدهها» را برایم خواند و بهام اطمینان خاطر داد که به حقیقت میپیوندند و آن شعار معروف را بازگو کرد. به او گفتم اسمش تی.جِی. بود و از آن موقع به بعد، من دیگر شیفته ایای بودهام. دختر جوان، با حالتی مشکوک و کنجکاو و متحیر به من نگاه میکرد. بعد بهام گفت که او هم دقیقاً یک هفته بعد از هوشیاری، همین کتاب بزرگی را که حالا زیر بغلش بود، از مردی به نام تی.جی. گرفته بود. در یک همزمانی تصادفی عجیب و غریب، این اتفاق برای او هم در جمعهروزی اتفاق افتاده بود.
موبایلم را برداشتم و به دوستم زنگ زدم. به او گفتم: «تی.جی. من در ورمانت هستم و فکر میکنم کسی اینجاست که تو احتمالاً میشناسی.» درجا گفت: «دخترم امبر حالش چطوره؟» من از خود بیخود شدم. چطور دختری در ورمانت، راهنمای موقتی و دوست من در نیوجرسی را میشناخت؟ چطور قصه من و او یکی بود؟
وعدههای الکلیهای گمنام به حقیقت تبدیل شدند
بقیه هفته را من و امبر به رد و بدل کردن داستان و تجربه گذراندیم و پیش از رفتن به خانه، توافق کردیم که از طریق ایمیل ارتباطمان را حفظ کنیم. من گهگاه به ورمانت برمیگشتم و روی خانه بیل ویلسون کار میکردم و ما با هم قرار میگذاشتیم و اینور و آنور میرفتیم. رفتیم کوه، کمپ کردیم و من میبردمش موتورسواری. گاهی احساس میکردم که ما داریم قصه بیل و لویس (زوج بنیانگذار بنیاد ویلسون) را زندگی میکنیم. او اهل ورمانت بود و تمام مسیرهای خوب برای کوهنوردی را میشناخت. درست مثل بیل و لویس روی دریاچه امرالد (Emerald Lake) به هم ابراز عشق کردیم و در نهایت، نامزد کردیم.
چهار سال بعد، در نوزدهم آگوست 2012، دوباره به خانه بنیاد ویلسون برگشتیم و در کلیسای کوچکی در همسایگیاش ازدواج کردیم. مراسم را در حیاط پشتی خانه پدری بیل دابلیو برگزار کردیم. دوستان ایایمان که از نیوجرسی آمده بودند، در اتاقهای همان خانه {اکنون به صورت هتل کوچکی اداره میشود} ماندند و خانواده جدیمان در ورمانت هم البته آمدند. با عشق، مهربانی و احترامی که الکلیای چون من هرگز تصورش را هم نمیکرد، با ما رفتار کردند.
صبح روز عروسیمان، من زود از خواب بیدار شدم و رفتم بر سر مزار بیل و لویس. در سکوت نشستم و خورشید را که از آسمان آبی زیبا سر بر آورد و کوههای سبز را روشن کرد، تماشا کردم. برای بیل و لویس به خاطر زندگیشان دعای قدردانی خواندم و خدا را به خاطر تمام تجربههایی که به من عطا کرد که مرا به این روز رساند، سپاس گفتم. تی.جی. راست میگفت. وعدهها به حقیقت تبدیل شدند. اعتماد به خدا، تمایل به تغییر، اجرای برنامه بهبودی و مواجهه با زندگی با تمام ابعادش و شرایطش، کلید رسیدن به یک زندگی فراتر از دیوانهوارترین رؤیاهای من بود.
و البته یک نکته دیگر. وقتی داشتم این داستان را مینوشتم، من و همسرم فهمیدیم که قرار است به زودی بچهدار شویم.
AA Grapevine/May 2014
ترجمه مجله اعتیاد: آزاده اتحاد