یک روز زمستانی
میدانستم که باید از نو شروع کنم
حدود نه ماه بود که الکل مصرف میکردم و وضعیت خیلی بدی داشتم. همراه همسرم به طور مداوم در جلسات الکلیهای گمنام شرکت میکردم. برای خودم متأسف بودم و همیشه آدمهای متظاهری را که از سلامتیشان لذت میبردند، لعنت میکردم. هیچ شغلی نداشتم. (البته معاونت در یک شرکت بزرگ، حداقل شغلی بود که مایل به انجام آن بودم).
آن روز، یکی از روزهای سرد و برفی بود که باران و یخبندان شدیدی در پی داشت. در طول چندین سال، آب و هوایی این چنین در آتلانتا سابقه نداشت. به طوری که درختها و دکلهای برق و تلفن در همه جا روی زمین افتاده بودند .خلاصه برف و یخ همه جا را پوشانده بود.
همین طور که در حزن و اندوه به سر میبردم، یاد تابستان گذشته افتادم. یادم آمد که چطور به کمک تیم لیتل لیگ بسکتبال از این بدبختی فرار کرده بودم. تا قبل از رفتن به انجمن الکلیهای گمنام، هیچ میلی برای بردن پسرم به تیم بسکتبال نداشتم. ولی به محض اینکه از من درخواست کرد تا او را به تیم ببرم خوشحال شدم. از بچگی با مربی آن تیم آشنا بودم. ما در واقع همبازی بودیم. او مرا به تیم دعوت نمود و من با خوشحالی دعوت او را قبول کردم.
همان تابستان بود که پسر کوچولویمان را در لیگ از دست دادیم. او با دوچرخه از زمین بازی به خانه برمی گشت که ناگهان در راه رانندهی مستی از مسیر خارج شد و با دوچرخهی او برخورد کرد و او از روی دوچرخه به زمین پرتاب شد و سرش به جوی کنار خیابان برخورد کرد و کشته شد. جیمی علاقه زیادی به لیتل لیگ داشت.
به درخواست پدر و مادرش او را در قبرستانی که روبه روی زمین بازی لیتل لیگ بود با لباس ورزشیاش به خاک سپردند.
در آن صبح یخبندان سوار ماشین شدم و تا آنجا که میتوانستم به قبرستان محل دفن جیمی نزدیک شدم. نیمی از راه را پیاده رفتم تا به قبرستان رسیدم. آن روز یکی از زیباترین روزهای زندگیام بود. همه جا سکوت حکمفرما بود. حتی یک شاخهی کوچک درختان حرکت نمیکرد، آسمان صاف و آبی بود و سکوت آنجا با آمدن سگ کوچکی کنار قبر جیمی شکسته شد. فکر میکنم جیمی آن سگ را خیلی دوست داشت. همان طور که من در کنار سنگ قبرش ایستاده بودم، به یاد آهنگ مورد علاقهام ، «در باغ» افتادم. دست خدا را بر روی شانهام احساس و به واسطهی مراقبه او را ملاقات کردم. چندی نگذشت که احساس گناه و شرمندگی کردم. من مست بودم، لازم نبود که حتماً هر روز یا هر هفته و یا هرماه مشروب بنوشم، همین یک جرعه کافی بود تا باعث مرگ جیمی کوچولوی دیگری شوم.
میدانستم که باید از نو شروع کنم و ابتدای راه هم باید از همان قبرستان شروع میشد، نمیتوانستم از جای دیگری آغاز کنم. باید گذشته و آینده را فراموش میکردم. تا زمانی که به گذشته و آینده فکر میکردم، نمیتوانستم حال را دریابم. پس میبایست در همان لحظه و از همان جا آغاز میکردم.
بنابراین بار دیگر که به انجمن الکلیهای گمنام برگشتم آن «آدمهای متظاهر» یک جور دیگری به نظر میآمدند. در چشم هایشان عشق و گرمی میدیدم که تا به حال هیچ جا ندیده بودم. من این موضوع را به راهنمای خودم گفتم. او گفت: به خاطر این که آنها را دوست داری، عشق را در چشمهایشان میبینی. عشقی که در چشم های آدمها می بینیم بازتاب عشق خودمان است.
ما باید دوست داشته باشیم تا دوست داشته شویم.
دکاچر، جورجیا/ کتاب به این باور رسیدیم/We came to believe
درباره الکلیسم در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید: