کابوس دکتر باب
قبل از رهایی از اعتیاد به الکل و آغاز دوران بهبودی
دكتر باب اسمیت يكي از دو مؤسس الکلیهای گمنام است و تاريخ تأسيس انجمن AA، از زمان هشياري او در دهم ژوئن سال 1935 شروع شده است. او در سال 1950 دنيا را بدرود گفت.
دكتر باب در طول دوران هشياري خود، پيام الکلیهای گمنام را به بيش از پنج هزار الکلی زن و مرد رسانيد و خدمات پزشكي خود را به رايگان در اختيار آنها گذارد. در طول اين دوران خواهر روحاني «ايگناتيا» كه يكي از نزديكترين دوستان جمعيّت ما است در بيمارستان «سنت توماس» شهر «اكرون» در ايالت اوهايو، دكتر باب را دستياري ميكرد.
مقاله زیر، داستان زندگی دکتر باب، در کتاب بزرگ الکلی های گمنام چاپ شده است. دکتر باب اسمیت قبل از ملاقات با بیل ویلسون تلاشهای زیادی برای ترک الکل کرده بود ولی موفق نشده بود. لکن ملاقات این دو موسس انجمن باعث آغاز AA و برنامه دوازده قدم ترک اعتیاد الکل شد.
♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠
خانواده مذهبی دکتر باب
من در یک دهکدهی کوچک هفت هزار نفری در ایالت «نیوانگلند» بدنیا آمدم، تا آنجا که بیاد دارم سطح اخلاق منطقه ما از حدّ معمول بسیار بالاتر بود . هیچگونه مشروبی حتّی آبجو در فروشگاههای دهکده ما پیدا نمیشد مگر در فروشگاه مرکزی دولتی و فقط در صورت متقاعد کردن مسئول فروشگاه به نیاز مبرم، امکان تهیهی نیم بطر مشروب وجود داشت. در غیر اینصورت مشتری مجبور بود دست خالی و بدون آنچه که بعدها فهمیدم درمان تمام دردهاست، فروشگاه را ترک کند. بعضی از مردمانیکه برایشان از شهر بوستون و یا نیویورک مشروب فرستاده میشد، از طرف بیشتر اهالی غیر اعتماد و نا معقول تلقّی میشدند. در منطقهء ما هزار کلیسا و مدرسه بود و من تحصیلات اولیه خود را در آنجا شروع کردم. پدر من به یک کار تخصصی اشتغال داشت و مرد قادری بود. پدر و مادرم هر دو عضو کلیسا بودند و در فعالیتهای آن شرکت میکردند. از لحاظ هوش واستعداد نیز بمراتب ازسطح متوسط اجتماعی بالاتر بودند.
بدبختانه من تنها فرزند خانواده بودم و شاید این مطلب باعث بوجود آمدن احساس خودخواهی در من میشد. احساسی که رُل مهمی در شکل گرفتن اعتیاد به الکل در من بازی کرد.
از زمان کودکی تا دوران دبیرستان تقریباً مجبور بودم به کلیسا، کلاس انجیل یکشنبه صبح، موعظهی یکشنبه، کلاس دوشنبه شب و گاه مراسم دعای عصر چهارشنبه بروم . این مطالب باعث شدند بالاخره تصمیم بگیرم که هر وقت از زیر سلطهی والدینم خارج شوم، دیگر هرگز قدم به کلیسا نگذارم. تا چهل سال بر این تصمیم خود باقی ماندم، به جز در مواردی که نرفتن به کلیسا میتوانست به ضررم تمام شود.
پس از دبیرستان به مدّت چهارسال به یکی از بهترین دانشکدههای کشور رفتم. در آنجا مشروب خوردن مانند یک درس اصلی مجزا دنبال میشد و به نظر میرسید که همه در آن شرکت داشتند! من هر روز بیشتر و بیشتر مینوشیدم و از آن لذّت فراوانی میبردم. ناراحتی بدنی و مالی چندانی هم برایم ببار نمیآورد. در صبح روز بعد از مشروب نوشیدن، ظاهراً من بهتر از بقیّه قادر بودم دوباره سرپا شوم. درصورتیکه رفقای هم پیالهام از بدشانسی و یا شاید خوش شانسی شدیداً دچار حالت تهوّع میشدند. من در تمام دوران زندگیم حتّی یک بار هم سر درد نگرفتم و این باعث میشود که فکر کنم تقریباً از اوّل الکلی بودهام . بنظر میرسید که تمام زندگیم بدون توجّه به حقوق، خواستهها و خواهشهای دیگران فقط صرف جوابگوئی به امیال خودم میشد . این طرز تفکّر در طول زمان به مرور در من شدیدتر میشد. بالاخره دانشگاه را تمام کردم از دید همکلاسان هم پیالهام فارغ التحصیل برجستهای بودم. امّا رئیس دانشگاه در این مورد نظر دیگری داشت.
پس از آن به مدت سه سال شروع به کار برای یک مؤسسهی بزرگ تولیدی کردم و در شهرهای بوستون، شیکاگو و مونترآل فروشندهی وسائل راه آهن، انواع موتورهای بنزینی و وسائل آن شرکت بودم.
در این سالها تا آن جا که جیبم اجازه میداد الکل مصرف میکردم و هنوز تقاص چندانی زیاده روی در نوشیدن الکل پس نمیدادم. امّا گاه گاهی صبحها دچار رعشههای خفیفی میشدم. در تمام مدّت سه سال فقط یک نصفه روز کارم بخاطر مشروبخواری به هدر رفت.
تحصیل در دانشکده پزشکی
حرکت بعدی من تحصیل پزشکی بود. در یکی از بزرگترین دانشگاههای کشور ثبت نام کردم. مشروبخواری را با شدتی بیشتر از گذشته دنبال میکردم. از آن جا که ظرفیت زیادی برای صرف آبجو داشتم در یکی از گروههای مشروبخواری به عضویت انتخاب شدم و بزودی بصورت یکی از اعضای برجستهی آن گروه درآمدم . بسیاری از روزها با آنکه درسم را کاملاً بلد بودم بخاطر رعشههای صبحگاهی مجبور به ترک کلاس میشدم و به خوابگاه برمیگشتم و گاه جرأت داخل شدن به کلاس را نداشتم و میترسیدم که مبادا مرا پای تخته صدا کنند و آبرویم برود.
در بهار سال دوّم دانشکاه وضعیت من از حالت بد وارد مرحلهی بدتر شد. پس از یکدوره طولانی مشروب خوردن به این نتیجه رسیدم که نخواهم توانست کلاسهایم را تمام کنم. بنابر این اثاث خود را جمع کردم و راهی جنوب شدم تا در دهاتی که به یکی از دوستانم تعلّق داشت به مدّت یکماه اقامت کنم. پس از آنکه مغزم از حالت غبارآلود بدر آمد متوجّه شدم که ترک تحصیل کار احمقانه ایست و بهتر است دوباره به مدرسه برگردم. بعد از مراجعت به دانشگاه دریافتم که مسئولین در مورد بازگشت من چندان موافق نیستند. بالاخره پس از گفتگوهای زیاد به من اجازه داده شد به سر کلاس برگردم و در امتحانات شرکت کنم. نتیجه نمراتم بسیار خوب بود امّا مسئولین دانشگاه از دست من خسته شده بودند و به من گفتند که وجودم مایهی دردسر است. سرانجام پس از چانه زدنهای آزار دهنده موافقت کردند نمرات مرا بدهند و من به یک دانشگاه معروف دیگری رفتم. در آنجا وضع مشروبخواری من آنقدر وخیم شد که همکلاسانم مجبور شدند به پدرم اطلّاع دهند. او از راه دور با امید سرو سامان دادن وضع من به دیدارم آمد. امّا نتیجهای نداشت و من همچنان به بادهگساری مشغول بودم و خیلی بیشتر ازسالهای گذشته مشروبهای مردافکن میخوردم.
زیاده روی در مصرف الکل
درست قبل از امتحانات نهائی یک دوره مشروبخواری سفت و سخت راشروع کردم. در سر امتحان آن چنان دستم میلرزید که نمیتوانستم قلم را در دست نگاه دارم. حداقل در سه امتحان ورقهام را کاملاً سفید تحویل دادم. بالاجبار دوباره کلاسهایم را تجدید کردم. میدانستم که اگر خیال فارغ التحصیلی داشته باشم، باید کاملاً از مشروبخواری دوری کنم و اینکار را هم کردم. شایستگی خود را چه از لحاظ انضباطی و چه درسی در برابر مقامات دانشگاه به ثبوت رساندم.
مؤفقیّت من در نشان دادن قابلیتهایم باعث شد در بیمارستانی که همه آرزوی کار در آنرا داشتند برای دو سال به عنوان انترن پذیرفته شوم. در این دو سال من آنچنان سرم شلوغ بود که به ندرت میتوانستم حتی پای خود را ازبیمارستان بیرون بگذارم و نتیجتاً نمیتوانستم برای خود گرفتاری درست کنم.
پس از اتمام دوران انترنی در جنوب شهر مطبی باز کردم. حال هم پول داشتم و هم وقت و از آنجا که دچار ناراحتی معده شده بودم، بزودی دریافتم که یکی دو گیلاس مشروب ناراحتی معدهام را بر طرف میکند. بدین ترتیب طولی نکشید که زیادهرویهای سابق دوباره شروع شد.
در این دوران تقاص پس دادن جسمی شدید شروع شد و حداقل دوازده بار داوطلبانه و به امید معالجه در آسایشگاههای مختلف بستری شدم . حالا بین دهان اژدها و دم عقرب گیر کرده بودم. اگر مشروب نمیخوردم معدهام درد میگرفت و اگر میخوردم اعصابم خراب میشد. پس از سه سال تحمل این وضع بالاخره کارم به بیمارستان کشیده شد. در آنجا میخواستند بمن کمک کنند اما من یا از رفیقم میخواستم که دزدکی برایم مشروب به بیمارستان بیاورد و یا الکل بیمارستان را میدزدیدم و بدین ترتیب مرتباً حالم بدتر میشد.
بالاخره پدرم مجبور شد از دیار خود دکتری برایم بفرستد و او بطریقی توانست مرا با خود بخانه پدرم ببرد. حدود دوماه طول کشید تا توانستم از خانه قدم به بیرون بگذارم و دو ماه دیگر هم در آن اطراف بودم و سپس برای از سرگرفتن طبابتم به دفتر خود برگشتم. تصوّر میکنم که این اتفاق یا حرفهای دکتر و یا هر دو آنقدر باعث ترس من شده بودند که تا زمان ممنوع شدن مشروب در آمریکا دیگر بآن لب نزدم.
ممنوع شدن مشروبهای الکلی در آمریکا
با تصویب شدن تبصره هیجدهم اساسی (ممنوع شدن مشروبهای الکلی در آمریکا سال 1919) من احساس امنیت میکردم و میدانستم که هر کس به تناسب استطاعت خود میتواند چند بطری یا جعبه مشروب بخرد که دیر یا زود تمام میشود . در نتیجه حتی اگر مدتی هم مشروب میخوردم دوام آن نمیتوانست زیاد باشد. در آن زمان هنوز نمیدانستم که مقدار تقریباً نامحدودی مشروب دولتی وجود دارد و اطبإ میتوانند بدان دسترسی داشته باشند. در مورد مشروب خانگی هم که بعدها متداول شد هیچ اطلاعی نداشتم. در ابتدا مشروبخواریم متعادل بود اما زیاد طول نکشید که دوباره عادتی را که قبلاً باعث فلاکتم شده بود، از سر گرفتم.
ظرف چند سال بعد، دو نوع ترس در من فُرم گرفت. یکی ترس از بی خوابی و دیگری ترس از تمام شدن مشروب. با آنکه مرد عاقلی نبودم امّا میدانستم که اگر نتوانم چند ساعتی هشیار باشم پولی هم نمیتوانم در بیاورم و در نتیجه از مشروب هم خبری نیست. بنابراین در بیشتر مواقع با وجود وسوسهی شدید، از خوردن مشروب در صبح خودداری میکردم. امّا در عوض مقدار زیادی قرص مسکّن برای التهابات و تشنجاتی که شدیداً آزارم میدادند مصرف میکردم. گاه تسلیم وسوسه صبحگاهی میشدم که در آن صورت پس از چند ساعت قابلیّت کار کردن را از دست میدادم. اینکار باعث میشد که شانس قاچاق کردن مشروب بخانهام برای غروب آنروز کمتر شود و نتیجتاً شب نخوابی و عذاب و سپس تشنجات غیر قابل تحمّل صبح را بدنبال داشت. در پانزده سال بعدی من آنقدر حواسم جمع بود که وقتی مشروب میخوردم به بیمارستان نروم، مریض هم بندرت میپذیرفتم. گاه در یکی از کلوپهائی که عضو بودم، خود را مخفی میکردم و همینطور عادت کرده بودم با اسم عوضی در هتلها اطاق بگیرم. امّا دوستانم معمولاً پیدایم میکردند و اگر قول میدادند که سرزنشم نکنند دوباره بخانه برمیگشتم .
وقتی همسرم بعد از ظهرها از منزل بیرون میرفت، مخفیانه تعداد زیادی بطری مشروب بخانه میبردم و آنها را در ذغال دانی، قفسه لباسهای کثیف، بالای سردر، بالای تیرهای سقف و شکافهای کف زیرزمین پنهان میکردم. از یخدانهای قدیمی و بشکههای کهنه و حتّی منقل خاکستر هم استفاده میکردم امّا هیچ وقت از مخزن آب مستراح استفاده نکردم زیرا بنظرخیلی آسان میآمد. بعدها فهمیدم که همسرم مرتباً آنرا بازرسی میکرد. در روزهای زمستان که هوا زود تاریک میشد، شیشههای بغلی مشروب را داخل دستکش پوستی میگذاشتم و از محل جاسازیم در حیاط بطرف ایوان پشت در اطاق پرتاب میکردم. البته کسیکه مشروب قاچاق برایم میآورد قبلاً آنرا در زیر پلههای پشت خانه جاسازی میکرد تا من در فرصت مناسب آنها را بردارم.
گاهی اوقات بطریها را توی جیبم میگذاشتم امّا همسرم جیبهایم را میگشت و این کار مخاطره انگیز شده بود .بعدها برای مدّتی شیشههای کوچک چهار «اونسی» را پر از مشروب میکردم و چندتائی توی جورابم میگذاشتم و به داخل خانه میبردم، این کار مدّتی خوب پیش رفت تا اینکه من و همسرم بخانهی دوستی بنام والاس بری در tugboat annie دعوت شدیم و در آنجا بود که راز جوراب برملا شد. در مورد داستان بستری شدنم در بیمارستانها و آسایشگاهها مایل نیستم وقتی صرف کنم.
کابوسهای دکتر باب
در ظرف این مدّت دوستانمان تقریباً بطور کلی با ما قطع رابطه کرده بودند. بخاطر مست کردنم، نه بجائی دعوت میشدیم و نه همسرم جرأت دعوت کردن کسی را بخانه داشت. ترس من از شب نخوابیدن باعث میشد هر شب مست کنم. امّا برای خرج مشروب روز بعد مجبور بودم حداقل تا ساعت چهار بعد از ظهر مشروب نخورم. این وضع به استثنای یکی دو وقفه به مدّت هفده سال ادامه پیدا کرد… پول در آوردن، مشروب گرفتن و قاچاق آن به منزل، مست کردن، حال خراب صبح روز بعد و مقادیر زیادی قرص مسکن تا بتوانم پول در بیاورم و غیره… به صورت کابوس وحشتناکی در آمده بود. به همسر ، فرزندان و دوستانم بارها قول داده بودم که دیگر مشروب نخورم و با آنکه قولم با خلوص نیت بود امّا حتی برای یکروز هم دوام نداشت.
برای کسانیکه اهل امتحان راههای مختلف هستند بهتر است تجربه خو را درمورد آبجو بازگو کنم. وقتی مشروب آزاد شد و آبجو دوباره به بازار آمد تصوّر کردم که راهم را پیدا کردهام و میتوانم تا آنجا که بخواهم آبجو بخورم . فکر میکردم آبجو ضرری ندارد و هیچکس با آبجو مست نمیشود! در نتیجه با اجازهی همسر خوبم سرداب خانه را از آبجو پُر کردم. مدّت زیادی نگذشت که مقدار مصرفم به یک جعبه و نیم یعنی 36 قوطی در روز رسید. ظرف دو ماه سی پوند چاق شدم. قیافهام مثل خوک شده بود و تنگی نفس ناراحتم میکرد. بعد متوجّه شدم که اگر دهان انسان بوی آبجو بدهد دیگران نمیتوانند بفهمند که چه مشروبی خورده است. بنابراین شروع به قاطی کردن آبجو با الکل خالص کردم امّا از آنجا که این تجربه نتیجهی بسیار بدی داشت آنرا متوقف کردم.
آشنایی با بیل ویلسون و گروه اکسفورد
در آن دورانیکه آبجو را امتحان میکردم با گروهی آشنا شدم که تعادل، سلامت و خوشحالی آنها مرا بخود جذب میکرد. آنها بدون خجالت و با آزادگی صحبت میکردند، کاریکه من هرگز قادر به انجام آن نبودم . اینطور بنظر میرسید که این عده در همه مواقع از آرامش برخوردارند و سالمند و ازهمه مهمّتر خوشحال بنظر میرسیدند. امّا من در بیشتر اوقات از خود بشدت شک داشتم و نا آرام بودم. سلامتیم در خطر بود و کاملاً بیچاره شده بودم. احساس میکردم درآنها چیزی وجود دارد که در من نیست و آن میتواند به من کمک کند. سپس متوجّه شدم کمبود من روحانیت است که برایم چندان جالب نبود امّا فکر میکردم ضرری هم نمیتواند داشته باشد. حدود دوسال و نیم وقت خود را صرف مطالعه در این زمینه کردم امّا مشروبم را هم هر شب میخوردم. هر چیزی که به دستم میرسید میخواندم و با تمام کسانی که فکر میکردم چیزی بارشان است صحبت میکردم.
همسرم به مرور باین جریان علاقمند شد و با آنکه هیچگاه احساس نکردم که ممکن است دوای درد من باشد امّا علاقه همسرم باعث میشد که من هم ادامه دهم. حال چطور همسرم در آن سالها توانست ایمان و شهامت خود را حفظ کند و ادامه دهد، من نمیدانم امّا در صورتیکه ادامه نداده بود، میدانم که مدّتها پیش مرده بودم. اینطور بنظر میرسید که ما معتادان به نحوی خاصیّت انتخاب بهترین زنهای دنیارا داریم. حال چرا باید آنها مورد شکنجههای ما قرار گیرند مطلبی است که من جوابی برایش ندارم.
در همین دوران، خانمی در بعد از ظهر یکروز شنبه به همسرم تلفن زد و گفت برای ملاقات با یکی از دوستان او که احتمال داشت بتواند به من کمک کند بخانهاش برویم. آنروز، روز قبل از روز مادر بود، من مست و لایعقل به خانه آمده بودم و از قرار گلدان بزرگی را که با خود داشتم، روی میز گذاشته و در طبقه بالا از زور مستی به خواب رفته بودم. روز بعد، آن خانم دوباره تلفن کرد. با آنکه حال خوبی نداشتم امّا به خاطر ادب، با ملاقات موافقت کردم ولی از همسرم قول گرفتم که بیشتر از پانزده دقیقه در آنجا نمانیم.
درست ساعت پنج بعدازظهر وارد خانه شدیم و وقتی بیرون آمدیم ساعت یازده و پانزده دقیقه بود. پس از آن دوبار دیگر من با آن مردملاقات کردم و بلافاصله مشروبخواری را متوقف کردم که تا حدود سه هفته دوام داشت. پس از آن برای چند روز جهت شرکت در جلسات انجمنی که عضو آن بودم با قطار به شهر آتلانتیک رفتم . در راه تمام ویسکی موجود در رستوران ترن را خوردم و چندین بطری هم قبل از رسیدن به هتل خریدم. در آن روز یکشنبه، تا شب مشروب خوردم و مست و لایعقل بودم . روزدوشنبه تا بعد از شام هشیار ماندم و مشروب نخوردم، امّا بعد از شام دوباره شروع کردم و تا میتوانستم در بار هتل مشروب خوردم وپس از آن به اطاقم رفتم که بقیّه بطریها را خالی کنم. سه شنبه از صبح شروع کردم و تا ظهر دیگر سر از پا نمیشناختم. برای جلوگیری از آبرو ریزی، با هتل تسویه حساب کردم و در راه ایستگاه قطار دوباره مقداری مشروب خریدم. درایستگاه مدتی منتظر قطار شدم اما اتفاقات بعد را دیگر بخاطر نمیآورم تا آنکه در خانه دوستی که در نزدیکی آنجازندگی میکرد دوباره به خود آمدم. آن مردم نیکوکار به همسرم خبر داده بودند و همسرم هم دوست تازه یافتهام رابه سراغم فرستاد. دوستم مرا بخانه برد و در رختخواب قرار داد و ضمناً چند گیلاس مشروب در آن شب و یک بطری آبجو در صبح روز بعد بمن داد.
آن روز، دهم ژوئن سال 1935 بود که آخرین گیلاس مشروبم را نوشیدم. اکنون که این سطور را مینویسم بیش از چهار سال از آن روز میگذرد .
سئوالی که قاعدتاً ممکن است به نظرتان برسد اینست که آن مرد چه گفت و چه کرد که با آنچه دیگران گفته و کرده بودند تفاوت داشت. به خاطر داشته باشید که من در مورد الکُلیسم مطالب زیادی خوانده بودم و با بسیاری از کسانی که در مورد آن چیزی میدانستند و یا فکر میکردند که میدانند صحبت زیاد کرده بودم. امّا این مرد سالهای وحشتناکی را به مشروبخواری گذرانده بود و تمام تجربههای میگساری را در خود داشت و مهمتر از همه با همان وسیله ایکه من سعی در به کار گرفتن آن کرده بودم، یعنی یک طریقهی روحانی، شفا یافته بود. او در مورد اعتیاد به الکل اطلاعاتی در اختیارم گذارد که بدون شک مفید بود امّا مهمتر از هر چیز او اولین کسی بود که تا آن زمان با من روبرو شده بود و میدانست چه میگوید و سخنانش در مورد بیماری الکلیسم از تجربههایش سرچشمه میگرفت. او جواب تمام سئوالات را داشت و واضح بود که آنها رااز توی کتاب پیدا نکرده بود.
رهایی از آن جهنم لعنتی موهبت بزرگی است. اکنون سالمم و آبروی خود را دوباره بدست آوردهام و از احترام همکارانم برخوردارم. زندگی خانوادگیام ایده آل است و کارم با آنکه وضع اقتصاد خراب است، از این بهتر نمیتواند باشد. من وقت زیادی صرف میکنم که آنچه آموختهام را با طالبان و نیازمندان درمیان بگذارم و برای آن چهار دلیل دارم :
1 – احساس وظیفه میکنم .
2 – برایم کار لذت بخشی است .
3 – با انجام آن بدهی خود را به کسی که وقت خود را صرف رسانیدن این پیام به من کرد میپردازم .
4 – هر بار که آنرا انجام میدهم قدری بیشتر خود را در برابر لغزش بیمه میکنم .
بر عکسِ بیشتر افراد انجمن الکلیهای گمنام ، وسوسه مصرف مشروب درمن تا دوسال و نیم پس از ترک چندان تخفیف پیدا نکرد. تقریباً همیشه آنرا احساس میکردم امّا هرگز به مرحلهی تسلیم نزدیک نشد. از اینکه میدیدم دوستانم مشروب میخورند و من نمیتوانم، شدیداً رنج میبردم امّا خود را عادت دادم و به مرور پذیرفتم که زمانی من هم از یک چنین امتیازی برخوردار بودهام امّا در اثر سوءِ استفاده شدید، این امتیاز از من پس گرفته شده است. بنابراین لزومی ندارد در این مورد داد و هوار کنم زیرا هیچکس مسئول آن نیست و هیچ وقت کسی سعی نکرده است با زور مشروب در حلق من بریزد.
اگر شما فکر میکنید که به خدا بی اعتقادید یا به وجود او شک دارید و یا هرگونه غرور روشنفکرانه مانع از آن میشود که مطالب کتاب الکلیهای گمنام را به پذیرید برایتان متاسفم. اگر هنوزتصور میکنید به اندازه کافی وقت دارید که به تنهائی از پس این مشکل برآئید، به خودتان مربوط است. امّا اگر واقعاً و حقیقتاً مایلید اعتیادتان را بکلّی و برای همیشه کنار بگذارید و حس میکنید که به کمک احتیاج دارید در آن صورت ما میدانیم که جوابتان را داریم. و اگر نیمی از زحمتی را که برای بدست آوردن یک گیلاس مشروب صرف میکنید، در این راه بکار برید، مسلماً موفق میشوید زیرا پدر آسمانی پشتیبان شما خواهد بود.
از کتاب بزرگ الکلیهای گمنام