وقتی پاکماندن مهمتر از نشئهکردن باشد
فقط بگو آری
این معتاد هندی معتقد است «روز بد وجود ندارد. فقط روزهای خوش هست و روزهای آموختن» و او هم در دوران بهبودی خیلی چیزها آموخته است. شاید از همه مهمتر، این مرد آموخته است که چه طور عشق بورزد و به طریقت بهبودی اعتماد کند.
من در یک خانوادة سنتی سیک بزرگ شدم که در آن حتی سیگار کشیدن هم حرام است. «سیکها» قوم جنگجویی هستند و واژة «سردار» که در هند برای خطاب به آنان به کار میرود، به معنای «رهبر» است. سیکها را از عمامهای که به سر میبندند میشود شناخت، و به همین دلیل من در زمان مصرف خیلی تابلو بودم. نزد سیکها سیگار کشیدن هم مایة ننگ است، و من مواد مخدر مصرف میکردم. حتی دوافروشها هم مرا «سردار عملی» صدا میکردند.
من دستکم دو زندگی مجزا داشتم: یکی زندگیام شغلیام، و دیگری هم زندگی اعتیادی. من در یک مدرسة خیلی خوب درس خوانده بودم، هر چند کاری کردم که یک سال موقتاً اخراجم کنند. به کلهام افتاده بود بزنم به کوهها، چون سخت طلبه شده بودم . آن اوایل، من پیشتازِ راهانداختن زیستگاههای اشتراکی بودم، اما بعد، از آنجایی که آشتی دادن اقتضاهای شغلیام با نیازهای آدم معتاد مدام سختتر و سختتر میشد، مشغول معلمی در روستاهای کوهستانی شدم. توجیهم این بود که دلم نمیخواهد در رقابت بیرحمانه برای ثروت و قدرت شرکت کنم. تا گوش مفت پیدا میکردم بنا میکردم به موعظههای پرشور در باب زندگی هدفمند. اما به گمانم چیزی که مرا جلب کرده بود بیشتر آن نوع زندگی راحت و بیدغدغه بود، و بوتههای ماریجوانا مرغوبی که جلوی کلبهام درمیآمد. کلبهای بالای کوه در یک مدرسة روستایی راحتترین جا برای عزلتگزینی بود. این وضع اولش خیلی خوشایند بود، اما مدتی بعد مثل دوزخ ملالآور شد. دیگر تاب آن تنهایی را نداشتم، این بود که برگشتم به شهر تا کاری گیر بیاورم.
با هر تغییر فضا، سازگار شدن با محیط جدید سختتر میشود. مصرف من از همان اول با احساس گناه، شرم و ترس آمیخته بود. در دوران اعتیاد فعال، من بارها محل زندگیام را تغییر دادم تا فرار کنم ـ از کسانی که دوستم داشتند چون تاب نگاه کردن در چشمانشان را نداشتم، از شغلهایی که دیگر نمیتوانستم نگهشان دارم، از دوستانی که به آنها نارو زده بودم. خیال میکردم اگر اوضاع و احوال بیرونی را عوض کنم، خواهم توانست سروسامانی به زندگیام بدهم. معتقد بودم مشکل من این است که در زمان و مکان نادرستی به دنیا آمدهام ـ میبایست یک ستارة راک مشهور در کالیفرنیای دهة 1960 باشم، در حالی که یک کارشناس هندی نرمافزار کامپیوتر در دهة 1990 بودم. و بقیة داستان را هم که میدانید: دیگر نتوانستم به این خودفریبی ادامه بدهم. برای من، شنیدن این که مهار زندگی از دستم خارج شده بهنوعی مایة آسایش خاطر بود. دستکم حال و روزگار من اسمی پیدا کرده بود.
پیام قدم دوازده
من هم در وضعیتی مشابه اغلب معتادان پا به اولین جلسه معتادان گمنام گذاشتم ـ ناامید، سرگشته، و در فکر خودکشی. موقعی رسیدم که جلسه دیگر داشت تمام میشد. وارد اتاق که شدم، دو نفر از چپ و راست دستهایم را گرفتند و دعای آرامش را خواندند. من آن روز درس مهمی گرفتم ـ یک دستت را در دست تازهوارد بگذار و دست دیگرت را در دست یک عضو باتجربه، در نتیجه دست آزاد برای مصرف نخواهی داشت. بیرون جلسه مردی با من صحبت کرد و سرگذشتش را برایم تعریف کرد. چیزهایی گفت که من همه را احساس کرده بودم، چیزهایی که هرگز برای کسی بازگو نکرده بودم. بعد چیزهایی گفت که من حتی به خودم هم نگفته بودم، اما حرفهایش در اعماق وجود من طنین انداخت. این مرد احساسات و افکار نهفتة مرا به بیان درآورده بود. کسی حال مرا فهمیده بود. و بعد گفت «دیگر مجبور نیستی چنین احساساتی را تحمل کنی. دیگر اجباری به تنهایی نداری. کافی است باز هم به جلسه بیایی.» این مرد اولین راهنمای من شد. از آن روز تاکنون، من چیزی مصرف نکردهام.
روز بعد به نزدیکترین دوستم که ده سال با هم مصرف کرده بودیم گفتم دیروز در جلسه بودهام و پرسیدم او هم میخواهد بیاید یا نه. نمیدانم چرا این را از دوستم پرسیدم، از آن عجیبتر این که نمیدانم او چرا پاسخ مثبت داد. من اولین پیام قدم دوازده را با موفقیت به یک نفر رسانده بودم، پیش از این که اصلاً بدانم دوازده قدمی هم وجود دارد! پاک ماندن و پاک ماندن در کنار این دوست، یکی از خوشیهای دوران بهبودی من بوده است.
درباره اعتیاد بیشتر بخوانید:
من تنها جلسه NA در جهان را پیدا کردم
سایت انجمن معتادان گمنام تهران: nairan1.org
من مثل خیلیهای دیگر، در ابتدای ورود به NA اعتقادی به خدا نداشتم. وقتی راهنمایم از من خواست دعا کنم، گفتم من اعتقادی به خدا ندارم بنابراین دعا خواندن به نظرم ریاکاری میآید. اما با این حال او از من خواست دعا کنم: «فقط کلمات دعا را به زبان بیاور.» من هم همین کار را کردم. آن قدر زجر کشیده بودم که حاضر بودم همه کار بکنم. و روزی از خواب بیدار شدم و دیدم به نیرویی برتر از خودم باور دارم: از آن پس درک من از خدا، یک نیروی برتر مهربان و دلسوز بود. من این اصل را کشف کردم که باور از عمل برمیخیزد. حالا من هم دلم میخواهد یک شعار به شعارهای NA اضافه کنم: هر چیزی که چرندتر به نظر بیاید، مؤثرتر است!
بیست روز پس از آمدنم به NA، شغلم را از دست دادم. راهنمایم گفت بعید نیست این اتفاق همانی باشد که من لازم دارم. دیگر جز گشتن با اعضای NA، جلسه رفتن، نوشتن قدمها و خدمت کردن، کار چندانی نداشتم. شعار دوران بهبودی من این شد: «فقط بگو آری.» در آن دوران هر چیز به من میگفتید اطاعت میکردم. حاضر بودم تا آخرش بروم.
یک سال که از پاک شدنم گذشت، ساکن قطر در خلیج فارس شدم. ناگهان مشغول کار جدیدی در یک کشور بیگانه شده بودم که در آن فقط هفتهای دو جلسه ـ آن هم جلسة AA ـ تشکیل میشد. آن ماههای اول، نصف دستمزدم را صرف تلفن زدن به راهنمایم در هند کردم. راهنمای من فقط برایم حرف نمیزد؛ دستم را میگرفت و روز به روز هدایتگر من بود ـ و بعضی وقتها دقیقه به دقیقه؛ دقیقههایی که هر کدام سخت دردبار بود. به راهنمایم که 5000 کیلومتر با من فاصله داشت تلفن میزدم و او مثلاً فقط میگفت: «برو دوش بگیر و دوباره به من تلفن بزن.» دوباره که تلفن میزدم میگفت: «برو صبحانه بخور و دوباره به من تلفن بزن.» من کشف کردم که صبحانه هم جزو اصول روحانی است: با صداقت، روشنبینی، تمایل و صبحانه، همه چیز بهخوبی پیش خواهد رفت.
بعد مشغول کارم میشدم و تا مدتی وضع بد نبود. بعد مثلاً کاغذی توی چاپگرم گیر میکرد و من نگاه میکردم به کاغذ و به خودم میگفتم «من دارم از چی پرینت میگیرم؟ اصلاً من اینجا چه میکنم؟ همة اینها بیمعناست. من فقط باید خودم را بکشم.» آن روزها، من در عرض سه ثانیه از آرامش کامل به حال خودکشی میافتادم. من هیچ تسلطی روی این احساسات نداشتم، اما هر بار که دچار طغیان احساسات یا ناامیدی میشدم، میدویدم توی دستشویی. درست مثل زمان مصرف، خیلی از وقتم در دستشویی میگذشت، منتها این بار دلیلش بود که بتوانم در خلوت دعا بکنم.
اهمیت کارکرد قدمهای دوازدهگانه
راهنمایم پیشنهاد کرد کسی را در قطر پیدا کنم که راهنمایم بشود. فکر ایجاد یک رابطة جدید راهنما و رهجو، و ایجاد صمیمیت با یک آدم دیگر، طاقتفرسا به نظرم میرسید. اما بهرغم اکراه از این کار، من تمایل نشان دادم و اقدام کردم. در قطر NA وجود نداشت بنابراین از یکی از اعضای AA خواستم راهنمایم بشود. از روی کتاب راهنمای کارکرد قدم NA، قدمها را کار کردم. هر روز صبح، یک ساعت مینشستم و پاسخهایم به این سئوالهای تمامنشدنی را مینوشتم.
راهنمای جدیدم از کتاب کپی گرفت و آن را مطالعه کرد تا بتواند به من کمک کند. مرد بسیار پرحوصله و فروتنی بود. من وقتی چیزهایی را که نوشته بودم میخواندم، همهاش به نظرم نادرست و بیمعنا میآمد و نمیفهمیدم فایدة این همه نوشتن چیست، اما حالا متوجه شدهام که مسئلة اصلی این نیست. اصل قضیه، آن یک ساعتی بود که من هر روز صرف بهبودیام میکردم. بر اثر این کار هرروزه، من در طی قدمها پیشرفت کردهام، البته نه بهکمال اما آن قدر که از دستم برمیآید.
من معتقدم آنچه حقیقتاً به من کمک کرد، اشتیاق من بود: از آنجا که در قطر فقط هفتهای دو جلسه تشکیل میشد، من در چت رومهای اینترنتی در جلسات NA شرکت میکردم. حتی یک پست خدماتی هم داشتم: منشی یکی از این جلسات آنلاین بودم. حتی وقتی کسی نبود، من روال جلسات را رعایت میکردم، مشارکتم را تایپ میکردم، و با خودم فکر میکردم «بازگشت سلامت عقل که میگویند همین است!»
احساس ترس، گناه و شرم
یک سال بعد، به عمان منتقل شدم. کار سختی بود: این جابهجا شدنهای سالانه هر بار به معنای ایجاد روابط جدید و اعتماد کردن به آدمهای جدید بود. آنجا یک معتاد در حال بهبودی دیگر را پیدا کردم، و دو نفری یک جلسة NA راه انداختیم. کمکم پای دیگران هم به این جلسه باز شد. دوستم که من پیام قدم دوازده را به او داده بودم به عمان منتقل شد و ما دیگر یک انجمن NA داشتیم. پاتوق NA بدل به خانة من شد. آنجا همدیگر را میدیدیم، در مورد بهبودی حرف میزدیم، جلسه تشکیل میدادیم، و برای پیامرسانی به زندانها و بیمارستانها و اطلاعرسانی به مردم طرحریزی میکردیم.
بعد، من درگیر یک رابطة نامشروع شدم. من در عمان بودم، یک کشور خارجی مسلمان که در آن مجازات چنین رابطهای وحشتناک بود، اما من نمیتوانستم از آن دست بردارم. یک بار دیگر مصداق عجز برایم روشن شد. احساس ترس، گناه و شرم میکردم، و یکی از گرانبهاترین موهبتهای بهبودی کمکم ناپدید شد: دیگر از خودم خوشم نمیآمد. ارتباطم با تعبیری که از خدا داشتم ضعیف بود. به جلسه میرفتم، اما دیگر نمیتوانستم صادقانه مشارکت کنم. به گمان من چیزی که نجاتم داد رابطهای راهنما و رهجویی بود. این که همچنان درونیاتم را صادقانه با راهنمایم در میان میگذاشتم. بارها سعی کردم بر این وسوسه پیروز بشوم، اما هر بار شکست خوردم. بالاخره روزی راهنمایم گفت «این قضیه خیلی خطرناک است ـ هم برای بهبودی و هم برای زندگیات. از شغلت استعفا بده و برگرد هند و از نو شروع کن.» دلم میخواست جروبحث کنم، دعوا کنم، دادوبیداد بکنم ـ خیلی زحمت کشیده بودم و نمیخواستم موقعیت شغلیام را از دست بدهم. اما یاد گرفته بودم که حرف گوش کنم. آن روز رفتم خانه و دعا کردم «خدایا، اگر خواست تو برای من این است، گردن مینهم. اما اگر ممکن است، این وسوسه را از من دور کن. من عاجزم.»
فردا صبح، رئیسم مرا صدا زد به اتاقش و گفت شرکتمان یک قرارداد مهم در بحرین به دست آورده و من باید فوراً آمادة نقل مکان بشوم. مشکلگشاییهای خدا همیشه مایة شگفتی من بوده. یکی از دوستانم میگفت: «روز بد وجود ندارد. فقط روزهای خوش هست و روزهای آموختن.» من در هر شرایطی میتوانم از خدایی که خودم درک میکنم بپرسم: «خواست تو در مورد من چیست؟ من از این وضعیت قرار است چه چیزی یاد بگیرم؟» من میتوانم این نگرش را در تمام امور زندگیام به اجرا درآورم. حتی سر کار هم میشود بپرسم: «من به این شغل چه چیزی میتوانم اضافه کنم؟»؛ نه این که: «من از این موقعیت چه منفعتی میبرم؟» وقتی چنین برخوردی داشته باشم، حاصلش معمولاً موفقیت است.
راهنمایم مرا وادار کرد در مورد این قضیة عاشق شدنم به یک زن شوهردار، همه چیز را بنویسم ـ یعنی در مورد ترسم از تعهد. گفت: «فقط با زدن به دل ترس میشود زنده ماند. موقعش رسیده که ازدواج کنی.» من همیشه پرچم تمایل را بالای سرم گرفته بودم، و این بود که گفتم: «باشد. اما آخر برای ازدواج کردن دو نفر لازم است.»
گفت: «به شیوة سنتی هندی رفتار کن. از مادرت بخواه دختری برایت پیدا کند.»
«پس تکلیف عشق چه میشود؟»
گفت: «عشق یعنی عمل. یاد میگیری. اگر به خودت باشد از روی ظاهرِ طرف پیشنهاد ازدواج میدهی. اما مادرت، زنی برایت پیدا خواهد کرد که در کنار او سروسامان بگیری، زنی که تا آخر عمر با تو باشد.»
علاوه بر اینها، راهنمایم از من خواست قضیة اعتیادم و NA را به همسر آیندهام بگویم. فکر کردم راه دررو را پیدا کردهام. فکر کردم ماجراهای زمان مصرفم را برایش تعریف میکنم، و طرف هم خواهد گفت مگر من مرض دارم که با چنین دیوانهای ازدواج کنم؟ این طوری هم حرف راهنمایم را زمین نینداختهام، هم مجبور نمیشوم ازدواج کنم. نقشة من این بود. اما خواست خدا بهکلی متفاوت بود. دخترک سرگذشت مرا که شنید، رفتار فهیمانهای کرد و بلافاصله با من همدردی نشان داد. کمی بعد، عقد کردیم.
پاکماندن از نشئهکردن مهمتر شد
روز قبل از اولین سالگرد عقدمان، همسرم چمدانهایش را بسته بود. آماده شده بود که همین فردا خانة پدریاش را ترک کند ـ تا ابد. یاد میآید با خود فکر کردم: پسر تو دیگر شور این قضیهی تمایل نشان دادن را درآوردهای. نمیبایست ازدواج میکردی.
آن شب، من به یک کارگاه سنت رفتم که مجریاش از خارج آمده بود. شوروشوق چندانی شرکت در آن کارگاه نداشتم. سنتها مقولة خشک و خستهکنندهای به نظرم میآمد. اما از آنجایی که حالم بد بود و احساس سرگردانی میکردم، فکر کردم برای وقتگذرانی بد نیست. در آن کارگاه، چیزی شنیدم که هرگز از یاد نخواهم برد. سخنران سنت اول گفت: «تا وقتی پاک ماندن برای آدم مهمتر از نشئه کردن باشد، پاک خواهد ماند. تا موقعی هم که حفظ گروه مهمتر از به کرسی نشاندن حرف خودمان باشد، وضعتان روبهراه خواهد بود.» برگشتم خانه، زنم را در آغوش کشیدم، و گفتم: «من آمادهام برای ثمر رساندن زندگیمان تلاش کنم.» از آن روز به بعد رابطة ما تغییر کرد و من عاشق زنم شدم. دیگر مقولة سنتها هم به چشمم خستهکننده نمیآید.
من وقتی قدم یازدهم را به کار ببندم و از راهنمایم درخواست کمک کنم، هر تصمیمی بگیرم درست است. این را هم من در یک جلسة سنتها یاد گرفتم. در گروه ما، یکی از اعضا نگران بود که در چنین کشوری که به احتمال زیاد ما را زیر نظر دارند، حضور شرکتکنندگانی که هنوز در حال مصرف هستند ممکن است جلسات را به خطر بیندازد. گروه برای تصمیمگیری در این مورد، جلساتی برگزار کرد با موضوع سنت اول ـ این که منافع مشترک ما باید در رأس قرار گیرد، و بدون جلسات بهبودی برای هیچ کس ممکن نیست ـ ، سنت سوم ـ تنها لازمة عضویت تمایل به قطع مصرف است ـ و سنت پنجم ـ هدف اصلی ما رساندن پیام به معتادانی است که هنوز در عذاب هستند. من در یکی از کارگاهها، فرصت پیدا کردم با یکی از اعضای خدمات جهانی در این مورد صحبت کنم، و بدون این که بگویم گروه ما به چه نتیجهای رسیده، از او پرسیدم اگر به جای ما بود چه تصمیمی میگرفت. و او گفت: «من نگفته میدانم هر تصمیمی که در نهایت گرفتهاید درست است، چون گروه شما شیوه و ابزارهای لازم را به کار گرفته ـ تبادل نظر جمعی، صحبت در مورد سنتها، و نتیجهگیری.» و این درس بسیار مهمی برای من بود ـ اعتماد به این روند.
من در حال حاضر ساکن جایی هستم که در آن انجمن NA به سرعت در حال رشد است. فکر نمیکنم در عمرم به هیچ جایی این همه احساس تعلق کرده باشم. من رازهای درونم را با NA در میان گذاشتم، و کسی مرا طرد نکرد. در نتیجه اعتمادم بیشتر و بیشتر شد. بر اثر این نوع رابطه با اعضای انجمن، کمکم دارم صمیمیت با دیگران را هم یاد میگیرم ـ با زنم، با همکارانم، و پدرومادرم. یاد گرفتهام که اعتماد کنم، از سختدلی دست بردارم، و کمک بگیرم، مخصوصاً در مواردی که تجربهاش را ندارم ـ از چگونگی برگزاری سالگرد تولد برای همسرم گرفته تا جبران خسارت از پدرم.
من بهتدریج به این درک رسیدهام که عشق یعنی عمل. من آدمی هستم متأهل و صاحب کار و زندگی، و هر روز ناگزیرم در مورد خیلی چیزها تصمیمگیری کنم. و برای من، تصمیمگیری کار سختی است. میگویند ما با ادامه یافتن دوران بهبودی، تصور روشنتری پیدا خواهیم کرد از این که چه میخواهیم و که هستیم. اما برای من این مقوله هنوز کاملاً روشن و بدیهی نیست. ازدواج، خانه عوض کردن، کار کردن در خارج ـ من در همة این وقایع مهم زندگیام از حمایت و کمک انجمن بهرهمند بودهام. NA نه تنها باعث تغییر من شده، بلکه تغییر را برای من راحتتر کرده است.
منبع: ترجمه از کتاب پایه معتادان گمنام Narcotics Anonymous