فرصتی دیگر برای زندگی
من سلامت عقل نداشتم
من سلامت عقل نداشتم. از همان خاطرات اولیه بین من و دو برادر بزرگترم و خواهر کوچکم تفاوتی وجودداشت. بنظر میرسید آنها محدودیتها و ترسهایی دارند و کارهایی را نمیکردند که من با هیجان و بدون درنظرگرفتن عواقب آنها انجام میدادم.
من در دهههای 70 و 80 میلادی در شهر کوچکی در نیوزلند بزرگ شدم.
مادرم خیلی ما را کنترل میکرد و همیشه عصبانی بود تا جاییکه به خشونت میکشید، پدرم بخاطر فشار خون بالا تحت درمان بود و اگرچه بهسختی کار میکرد و به اندازه مامان عصبانی نبود، اما یک دائمالخمر بود که از لحاظ احساسی حضور نداشت و اصلاً وقتش را با ما بچهها نمیگذراند.
بیاد دارم از همان بچگی از کیف مادرم پول میدزدیدم و سر راه مدرسه آبنبات میخریدم و گیر هم میافتادم.
چند سال بیشتر نگذشته بود که این دزدیها پیشرفت کردند و با پول شیر، سیگار میخریدم و بعدتر با شکستن شیشه مغازهها، مشروب الکلی میدزدیدم.
واقعا برایم مهم نبود که در این راه به چه کسانی خسارت میزنم. من با نفرت از خود و کارهایی که میکردم، بزرگ شدم. من سلامت عقل نداشتم! فقط بیاد دارم که میخواستم از واقعیت خودم فرار کنم بنابراین الکل و بعد مواد مخدر، بهسرعت تبدیل به دوستان صمیمی من شدند چون به من حس آزادی از دنیایی که برای خود ساخته بودم میدادند.
چیزی طول نکشید که پلیس در خانه والدینم را زد و من آنقدر بزرگ شده بودم که مشمول محاکمه و سپریکردن ایام در زندان شوم.
من زندگی را طور دیگری نمیشناختم و همیشه همان کارها را انجام میدادم حتی با وجودیکه مادرم مرا بخاطر اختلالات رفتاری نزد مشاور میبرد. من در انکار کامل بودم و همینطور که میگویند بیخبری، خوش خبری است. از زندگیام متنفر بودم از اعمالم و آدمی که به آن تبدیل شده بودم منزجر بودم اما درعین حال نمیدانستم که همه اینها خودکرده و نتیجه رفتار و باورهای خودم هستند. من سلامت عقل نداشتم!
کمپ ترک اعتیاد
برای من خیلی طول نکشید که با محکومیتهای بیشتر در سن 29 سالگی خود را سرگردان بیابم و بدنبال راه فراری از فلاکتی که خود آن را ساخته بودم باشم تا آن که روزی یکی از دوستان خانوادگی ما پیش من نشست و پیشنهاد داد تا به مرکز بازپروری بروم قبل از آنکه مرا به زندان بفرستند. بنابراین به مراکز درمانی مراجعه کردم و در آنجا به من پیشنهاد دادند که برنامه مصرف کنترل شده را امتحان کنم؛ من درجا آن را رد کردم چون از کمکهای قبلی دادگاه میدانستم که این روش برای من کار نمیکند برای همین پرسیدم دیگر چه گزینههایی دارند.
یک سری تبلیغات کمپهای ترک اعتیاد را به من دادند که از بین آنها طولانی مدتترین و مشکلترینشان را انتخاب کرده و بلافاصله تماس گرفتم. آنها گفتند در لیست انتظار 8 تا 12 هفته طول میکشد تا نوبت به من برسد پس من هم به آخرین مصرفهایم ادامه دادم…. چون من هنوز سلامت عقل نداشتم.
در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید
بیماری خانوادگی، بهبودی خانوادگی
نیازی نیست که بگویم وقتی به آنجا رسیدم کاملا بهم ریخته بودم از لحاظ فیزیکی و هم روانی ومعنوی و احساسی یک ورشکسته کامل بودم، پوستهای خالی از مردی که نمونه بسیار بدی از یک آدم بود. در مرکز درمانی چیزی را به من پیشنهاد دادند که همه زندگی در جستجوی آن بودم … راه جدیدی برای زندگی. راهی که با اغفال مردم، دروغ، دغلکاری، معامله مواد و مصرف سر و کاری نداشت. حالا از اینکه میدانستم چرا همه عمر آنگونه بودهام یک حس رهایی داشتم. خدای من، من یک معتادم ! در دوران مصرف، من سلامت عقل نداشتم…
اکنون دیگر تنها نیستم و دیگر نیازی نیست مثل گذشته عمل کنم.
همه کاری که باید میکردم این بود که همه چیز را تغییر دهم!!! وای، کار راحتی بنظر نمیرسید اما مطمئناً از آن جایی که آمده بودم بهتر بود، نه؟
درآن کمپ من سی ساله شدم و آنزمان فکرش را هم نمیکردم که قرار است کل زندگیام تغییر کند. آن مرکز بازپروری در خیلی از موارد به من کمک کرد ولی مهمترین آن معرفی به انجمن معتادان گمنام بود. برنامه NA هم مرا با آدمهای بیشتری شبیه خودم آشنا کرد که از زندگی رها از اعتیاد فعال ناامید بودند. NA به من آموخت هر چه بیشتر روی خودم کار کنم هدایای بیشتری در انتظارم است که آنها را تجربه کنم.
بالاخره من جایی را یافتم که در آن حس پذیرفتهشدن داشتم، حس تعلق، حس خانه. حالا من برنامهای داشتم، یک انجمن و حسی که شبیه فرصتی دیگر برای زندگی است، همان زندگی که درواقع میخواستم داشته باشم!
من سلامت عقل نداشتم
یک جایی وقتی نزدیک به دو سال پاکی داشتم تصمیم گرفتم یک بار دیگر مواد بزنم، آخر چه چیزی برای از دست دادن داشتم؟ من قبلاً همه چیزم را از دست داده بودم و حالا برای بدست آوردنشان باید منتظر میماندم تا ببینم چه اتفاقی میافتد. هنوز آن بیرون، مواد وجود داشت و من هر موقع که میخواستم میتوانستم به آن برگردم اما بهبودی چیزی بود که نه خیلیها بدستش میآوردند و نه قادر به حفظ آن بودند پس به آنچه به من پیشنهاد شد عمل کردم؛ به جلسات برگشتم حتی وقتی واقعاً تمایلی به این کار نداشتم و بتدریج هدایای بهبودی را دریافت کردم.
هیچگاه در وحشتناکترین رویاهایم هم فکر نمیکردم رویارویی با اعمالم و پذیرفتن مسئولیت آن چنین اثر عمیقی بر زندگیام داشته باشد، اما داشت! اگرچه کارهای زیادی در بهبودی انجام میدادم ولی در عین حال برای اولین بار در عمرم زندگی را آنطور که هست، زندگی میکردم.
چندین اشتباه مرتکب شدم، درسهای سختی گرفتم و در نهایت میدانم که بهبودی پایانی برای عدم سلامت عقل من نیست اما شروعی است برای آموختن اینکه اصول من چه هستند و مرزهای من کجا قرار دارند. چه چیزهایی برایم قابل قبول است و چه چیزهایی نیست. زندگیام بعد از پاکی مجموعهای از آزمون و خطاها، درسها و موفقیتها و فراز و نشیبهاست. دیگر برای من زندگی، رسیدن به مقصد نیست بلکه خود سفر و چگونگی آن در انتخاب راههای بسیاری است که به من پیشنهاد میشود.
اولین روز پاکی من همان روز ورودم به کمپ بود. بتاریخ اول فوریه سال 2000، آنها مرا به اولین جلسهام در NA بردند و از همان روز دیگر مواد مصرف نکردم و حالا سال 2019 است. NA از تو ممنونم، تو به من زندگی را هدیه دادی… با همه خوبیها، بدیها و زشتیهایش و عجیب اینجاست که من عاشق همه آنها هستم.
نویسنده: گمنام، ترجمه: محبوبه NA Today, March 2019/ محله پیام بهبودی، تابستان ۱۳۹۸/A New Way of Life
بیشتر بخوانید