سوار بر امواج در اقیانوس وحشت اعتیاد
چگونه به آخر خط رسیدم
از امواج اقیانوس وحشت دارم. زندگی مثل اقیانوس و اعتیاد مانند گردباد است. گردباد هر چیزی را که دوست داریم و عاشقش هستیم، در هم میکوبد و نابود میکند. من به آخر خط رسیدم. روزهای آخر دوران مصرف مواد مخدرم مثل قرار گرفتن در رأس موجی بسیار عظیم قبل از فروکش کردن آن بود.
هر چیزی که به اوج میرسد، روزی به زمین برخورد میکند، مگر نه؟ انحطاط و فروپاشی من به دوران زندان و حبسم ختم شد. سه بار در مراکز سم زدایی بستری شدم که هر سه بار با ناکامی مواجه شدم، فرزندانم را از دست دادم و مبتلا به هپاتیت C شدم. اما از همه بدتر، امواج دوران اعنیادم بود که من را به پستترین نقطه از زندگیم که همگی ما خوب میشناسیم با خود فرو برد. به جایی رسیدم که از انسان بودن خودم خسته شده بودم. به طوری که انگار در انزوای کامل در انتظار لحظهی مرگم بودم تا مستقیم بروم به جهنم.
چگونه به آخر خط رسیدم
صبح یکی از روزهای تابستانی ماه ژوئن چند اتفاق رخ داد. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم که در منزل یک زوج که نمی شناختمشان، هستم. آن ها هنوز خواب بودند یا از هوش رفته بودند. بنابراین فهمیدم که مواد مصرفیشان تمام شده بود. ساعت ۷ صبح خودم را کشان کشان برای تیغ زدن سیگار از عابری از خانه بیرون کشیدم و به خیابان رفتم.
در خیابان یک عده پسر دور هم جمع شده بودند. از یکی از آن ها سیگاری گرفتم، روشنش کردم و شروع کردم به گریه کردن. آن ها از من فاصله گرفتند. جای تعجبی نبود. روزها بود که من نه دوش گرفته بودم و نه موهایم را شانه زده بودم. با حالتی گیج و منگ همان جاایستاده بودم و زار می زدم و زیر نور آفتاب صبحگاهی، عرق می ریختم.
من به آخر خط رسیده بودم.
یک نفر از آن ها به طرف من آمد. کم کم احساس خماری بهم دست داده بود. به او گفتم که من معتادم و برای تهیه مواد مخدرم ماشینم را فروختهام و هیچ تلفنی ندارم. او من را به داخل ساختمان قرمز رنگی که مقابلش ایستاده بودیم برد. جایی که یک خانم پشت میزی نشسته بود (که آن خانم بعدها راهنمای من شد.) آن محل که موج اعتیاد من را به آنجا کشانده بود، پناهگاه افراد بی سرپناه بود. به نوعی آن زن برای من احساس تأسف می خورد و من هم گریه کنان هر چه که در سر داشتم و در فکرم می گذشت را برایش تعریف کردم. همان جا در بدو ورودم بر خلاف تمام قوانین پناهگاه پذیرش شدم. (کاری که خداوند در حق من انجام داد، خودم به تنهایی هرگز قادر به انجامش نبودم.)
پس از گذشت تنها یک روز خواستم که از محل به بیرون بروم. آن ها از من خواستند که به جلسات معتادان گمنام بروم، راهنما بگیرم و خدمت کنم. بعد از آن خواستم که به مادرم زنگ بزنم. کسی که همیشه حامیام بود و مخارجم را تأمین میکرد. میخواستم بیاید من را از آنجا نجات دهد و دوباره به همان دوران جنون و دیوانگی بازگردم چرا که هنوز میل مصرف مواد مخدر را در سر داشتم.
ساعت حدود 9 صبح بود که من در آنجا منتظر مادرم بودم تا برسد و من را از آنجا به خانه ببرد. روی کاناپه نشسته بودم و ناخنهایم را می جویدم و به ساعت روی دیوار چشم دوخته بودم. انگار زمان متوقف شده بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجه نشدم یک پسری در آن اتاق مشغول تلویزیون تماشا کردن است. اینطور به نظرم میآمد که آن محل فقط برای زن و بچههاست. سپس از من پرسید: میخواهی باهم این فیلم را تماشا کنیم؟ سریع جواب دادم: نه پسر، دارم از اینجا میروم. از من پرسید: چرا؟ گفتم که زنهایی که اینجا هستند، همه دیوانهاند و اینجا جای من نیست. او حرفم را تأیید کرد و گفت: اینجا به من و مادرم پناه دادند. من هم باید چند ماهی اینجا منتظر بمانم، شاید آن ها بتوانند تو را هم کمک کنند.
در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید:
نقش عزت نفس در گرایش به اعتیاد چیست؟
اعتیاد و جلسات بهبودی
برای من بهبودی دنیایی از احساسات به همراه داشته است. وقتی در مورد این پسر بچه مطالبم را تایپ می کنم، دلم میخواهد گریه کنم. اینکه من چطور به او بی اعتنایی می کردم و مستقیم به سمت درب خروج حرکت میکردم. اما دیدن این پسر بچه آن شب، کلید بهبودیم بود. او در من جرقهای به وجود آورد. مادرم رسید و کیف درب و داغون لباسهای آشغالم را پرت کرد در ماشینش. داد میزد و من را تهدید میکرد که اگر خودم را درست نکنم، بار دیگر به همان مرکز سم زدایی مرا بر میگرداند.
من به سمت درب خروج در حال حرکت بودم که فکر آن پسر بچه من را متوقف کرد. از خودم پرسیدم که چرا او اینجاست؟ چرا او از اینجا خوشش میآید و دوست دارد آنجا بماند؟ شاید بهتر است که من هم همین جا بمانم. اگر یک پسر بچه میتواند این کار را بکند، شاید من هم بتوانم از آنها بخواهم که به من هم جایی برای زندگی در آن مکان بدهند. این بود داستان من است که از اینجا شروع میشود. مادرم را فرستادم منزل و او به من گفت که حتماً دیوانه شدهام. من از درون احساس رضایت داشتم.
من به آخر خط رسیده بودم چاره دیگری نداشتم؛ من با زحمت و با خستگی و با اکراه در جلسات بهبودی شرکت میکردم. سعی میکردم مشارکت کنم اما اغلب مشارکت هایم گریه بود! دوست داشتم برگردم خانه اما میترسیدم دوباره کارهای گذشته ام را شروع کنم و مجدد در امواج مهیب اعنیاد گرفتار شوم. بیشتر اما و اگرهایم کمرنگ شده بودند. من معتادانی را که قطع مصرف کرده بودند را قبول نداشتم و از بالا به پایین به آنها نگاه میکردم. من کسی بودم که زنان خودفروش را منع میکردم اما به واسطه مصرف مواد مخدر، من هم برای تهیه مواد مصرفیم، دست به هر کاری زده بودم.
پس از گذشت یک ماه شروع کردم به کار کردن قدم یک و هرگز آن روز را فراموش نمیکنم که این قدم برای من واقعاً چه معنی داشت! چه لحظات تلخ و شیرینی هنگام کار کردن این قدم به ذهنم خطور میکنند. اینکه من برای مدت طولانی سوار بر آن موج سهمگین بودم. پذیرش آن ده سال تکرار مکررات و اشتباهات یکسان و انتظار نتیجه متفاوت و نداشتن سلامت عقل برایم دشوار است.
با کارکرد این قدم برای اولین بار، حدّ نهایی برای من آسمان بود! با کارکرد قدم دو به این درک رسیدم که تمامی اتفاقات زندگیم هیچ کدام از روی بخت و اقبال و یا شانس نبود، بلکه حضور خداوند در زندگیام بود، بنابراین باعث شد این قدم تأثیر عمیقی بر عزت نفسم بگذارد. باور این حقیقت که خداوند در این سرنوشت نقش اصلی داشته است و نگذاشت که من مثل یک چتر بیمصرف در گوشه خیابان بمیرم. هدفی از زنده ماندنم وجود داشت که با زیاد شدن روزهای پاکیام آن هدف روشنتر و واضحتر میشود.
زندگی بعد از اعتیاد مانند یک افسانه است
بعد از ترک اقیانوس وحشت اعتیاد، وارد برنامه بهبودی شدم. پنج سال از آن دوران به سرعت (مثل باد) گذشت. در این مدت هر آنچه که انتظار داشتم به دست آوردم. از همه مهمتر، برای من سؤال بود که آیا این امکان برایم به وجود خواهد آمد تا دوباره بتوانم فرزندانم را که در دوران مصرف از دست داده بودم را مجدداً ببینم یا اینکه شاید با انجام سه شیفت کار بی خود و آشغال بتوانم زندگیام را اداره کنم و از بچههایم مراقبت کنم و به نوعی خداوند کمک کرده بود که من درمانده نشده و بتوانم ادامه دهم.
امروز من یک مادر خانه دار به همراه ۶ فرزندم که یکی از آن ها در دوران بهبودیم به دنیا آمد، مشغول زندگیمان هستیم. در واقع محل زندگیام بیرون از شهر است و صاحب یک خودروی مینی ون (minivan) هستم و نه تنها، با یک مرد بسیار خوب و محشر ازدواج کردم (کاری که هرگز فکر نمیکردم قادر به انجامش باشم)، بلکه امروز فرزندانم هم به اتفاق من با ناپدریشان که خیلی دوستش دارند، مشغول زندگی هستیم. من بیشتر از آن چیزی که تصور میکردم، لیاقتشان را دارم. در این مدت، زندگی بعد از گردباد و کابوس اعتیادم مانند یک افسانه است. خدایی که درک میکنم امروز خوب و مهربان است. کافی است با نگاهی به گذشتهام به این درک برسیم که با کمک دیگران، آن پسر بچه در آن مرکز معتادان بیسرپناه خداوند برای من چه قدمها برداشت. امروز برای کسانی که در زندگیام بسیار تأثیرگذار بودهاند، دعاگو هستم.
امروز نگاه میکنم به تأثیرات طولانی و مخرب دوران اعتیادم بر روی فرزندانم و گاهی اوقات میبینم که آنها بیش از من آسیب دیدهاند. روزهایی که گناهانم مانع از شکرگزاریم از خداوند میشود، به فکر آن روز در پناهگاه و آن پسر بچه میافتم. وقتی پسرم برای شرکت در جشن پایان سال تحصیلاش با لیموزینش به آنجا میرود، من به آن پسر بچه فکر میکنم. وقتی پسر کوچکم هنگام احراز جایزهاش در مدرسه، پشت تریبون از من قدردانی میکند، خداوند را شاکر م شوم که بچههایم همگی هر شب دور هم در کنار من در منزلمان جمع میشویم و همگی به سوی من آیند.
به این درک رسیدهام که امروز میتوانم هنوز در انتظار اتفاقات غیرمنتظره در زندگیم باشم. مثل کادوی فرزند 7 سالهام در روز کریسمس و تمامی هدایایی که در دوران بهبودیم دریافت کردهام، همگی به نوعی حیرتآور هستند.
یک روز از همدردی شنیدم که میگفت: صرفاً دانستن این که برای من معجزههایی اتفاق افتاده کافی نیست. من میبایست خود معجزه باشم. معجزه بودن برای من بدین معناست که باید سوار بر موج باشم و دست به دست این هدیه ارزنده را که «بهبودی» نام دارد، به دیگران اهدا کنم و آن هدیه را با دیگران سهیم بشوم.
منبع: The NA Way Magazine, April 2013 / مترجم: سعید – ر
اپریل، پنسیلوانیا ایالات متحده آمریکا / Riding the waves