گفتوگو با تام، معتادی که بیش از ۵۰ سال پاکی دارد!
تجربه اعضای قدیمی انجمن معتادان گمنام
تجربه اعضای قدیمی معتادان گمنام میتواند درس ارزشمندی برای سایر اعضا باشد تا بهتر برنامه بهبودی را اجرا کنند. سردبیر مجله اعتیاد در گفتوگویی خودمانی با «تام»، خزانهدار و عضو قدیمی دفتر خدمات جهانی NA، مطالب خواندنی و جالبی درباره تجربه اعتیاد و بهبودی مطرح میکند. این عضو قدیمی بیش از ۵۰ سال پاکی دارد. ¹
انجمن معتادان گمنام ایران در سال ۱۳۸۵ میزبان تنی چند از اعضای دفتر خدمات جهانی NA بود. غیر از «آنتونی» و «بکی» که قبلا هم به ایران آمده بودند، این بار مسافر جدیدی این گروه را همراهی میکرد که او کسی نبود جز تام، خزانهدار و عضو قدیمی دفتر خدمات جهانی NA با ۳۸ سال پاکی¹ .
مجله «پیام بهبودی» این فرصت را غنیمت دانست و با این فکر که حتماَ برای اعضای معتادان گمنام ایران جالب خواهد بود تا بدانند یک عضو قدیمی چگونه پیام بهبودی را دریافت کرده و در طول این مدت شاهد چه فراز و نشیبهایی در NA بوده است ترتیب یک مصاحبهی مفصل با «تام» را داد. این مصاحبه در دو قسمت تقدیم حضورتان میشود.
پینوشت: ۱- تام در سال ۱۳۸۵ که با ما مصاحبه کرد ۳۸ سال پاکی داشت
شما چگونه سی و هشت سال قبل پیام پاکی از اعتیاد را دریافت کردید؟
داستان جالبی دارد. بعد از کارهای غیر قانونی که من انجام داده بودم، دادگاههای ایالت کالیفرنیا من را یک عنصر خطرناک خواندند که نه تنها برای جامعه، بلکه برای خودم هم خطرناک هستم! لذا مرا در یک درمانگاه ویژه قرار دادند و به نظر میآمد که بایستی بقیه عمر خود را در آنجا سپری کنم . من با انجام تخلفات گوناگون مجرم شناخته شده بودم. من هر بار که زندانی میشدم، عکسالعملهای وحشیانهای از خود نشان میدادم. مثلاَ هر چیزی دم دستم بود به طرف رئیس دادگاه پرتاب میکردم. وقتی دوباره به خیابانها باز میگشتم، نمیدانستم یعنی بلد نبودم چگونه زندگی کنم و در مورد بهبودی هیچ چیز نشنیده بودم .
رئیس یکی از این دادگاهها برای این اعمال، من را به هجده سال حبس محکوم کرد. ولی خوشبختانه بعد از هشت ماه از زندان آزاد شدم. در آن زمان ، من فکر میکردم که مصرف مواد تنها راه ادامه زندگی است فقط باید طوری مصرف کرد که پشت میلههای زندان قرار نگرفت!
اما من واقعاَ نمیدانستم که امکان ترک کردن و بهبودی هم وجود دارد.
من در شهری به نام “ونیس” در کالیفرنیا زندگی میکردم. آن جا شهر کوچکی بود مملو از هیپی و پر از معتاد.
یکی از دوستانم تازه از هاوایی برگشته بود. پدر و مادرش گاهی او را به هاوایی میفرستادند تا از دوستان معتادی مثل من دوری کند و از مواد مخدر فاصله بگیرد. یک روز وقتی از این سفر برگشته بود به منزل من آمد که مواد بگیرد و ما وارد بحث شدیم. او دربارهی تجربه خود در هاوایی با من صحبت کرد.
روز بعد سر کار نرفتم. من آن زمان راننده کامیون بودم و تمام صبح را مواد مخدر مصرف کردم. می دانستم که با این وضع، مصرف مواد شدیدتر خواهد شد و به زودی دوباره به دردسر خواهم افتاد و احتمالاَ به زندان خواهم رفت.
در اتوبان مشغول رانندگی بودم. کاملاَ افسرده بودم. فکر میکردم که آیا زندگی بهتری میتواند در انتظارم باشد ؟… ناگهان فکر سفر به هاوایی به سرم زد. شاید با سفر به آنجا از این دوستان دیوانه و هم بازیهای خطرناک دور شوم و زندگیام را سروسامانی بدهم. آن شب نزد دوستم رفتم و از او اطلاعات بیشتری خواستم. او به من گفت که بهتر است به ساحل شمالی هاوایی بروم که بینهایت زیباست و مرکز ورزشکاران به شمار میآید. او عکسهایی از سفر قبلی خود به هاوایی نشانم داد. در ضمن به عکس زن سالخوردهای اشاره کرد و تأکید کرد حتماَ به دیدار او بروم. گفت زن خوبی است؛ فروتنی و معنویت بالایی دارد. همه هیپیها او را دوست دارند! گفت این زن یک معتاد الکلی است. من در مغزم زنی را مجسم کردم که همیشه مست و مشغول خوش گذرانی با هیپیها است.
یک هفته بعد من با هواپیما به هاوایی رفتم . فقط چهل دلار در جیب داشتم. بعد از این که به هاوایی رسیدم به توصیه دوستم خود را به ساحل شمالی رساندم. تازه صبح شده بود. چقدر آنجا زیبا بود. ناگهان به خود آمدم. در این شهر غریب چه میکنم ؟ کجا باید اقامت کنم؟ وقتی چهل دلارم ته کشید از کجا پول بیاورم و غذا بخورم؟ و انواع و اقسام افکار منفی مغزم را آزار می داد. در شهر غریب، جلوی اقیانوس… افسردگی بار دیگر به سراغم آمد.
آفتاب هنوز بالا نیامده بود. هیچ موجود زندهای در آن اطراف نبود. ناگهان اتومبیل کوچکی از راه رسید و خانمی از آن خارج شد. از جلوی من گذشت و به اقیانوس نزدیک شد. همان نزدیکیها ایستاد و مشغول نگاه کردن به امواج گردید. بعد مشغول یوگا و مدیتیشن شد. من با دقت بیشتری به آن زن نگاه کردم و متوجه شدم این همان خانمی است که دوستم عکس او را به من نشان داده بود! به طرف او رفتم. من هرگز نمیتوانستم خوب و شمرده صحبت کنم و همیشه موقع صحبت کردن «من من» می کردم و لکنت زبان میگرفتم. خیلی لاغر بودم و موهای بلندی داشتم؛ از او پرسیدم آیا شما خانم «فلوبرد» هستید؟ گفت: بله . من درباره دوستم و توصیهاش برای ملاقات با «فلوبرد» گفتم . به من گفت: “کیفت را در ماشین بگذار”. با هم به خانه او رفتیم .
وقتی به خانهاش رسیدیم، پسر و دختر جوانی جلوی پارکینگ منتظر او بودند. «فلوبرد» ما را به هم معرفی کرد، وارد منزل شدیم و کمی با هم صحبت کردیم. به من گفت تو خستهای، مرا به اتاق دیگری برد و من خوابیدم.
وقتی بیدار شدم بیست و چهار ساعت گذشته بود! یک شبانه روز کامل خواب بودم. وقی بیدار شدم، خمار نبودم و درد نداشتم. احساس سبکی خاصی در سرم بود. کاملاَ شاد و سر حال بودم. وقتی وارد سالن شدم «فلوبرد» با تلفن صحبت میکرد وآن دختر و پسر هم روی مبل نشسته و صحبت میکردند. وقتی به اطاق نگاه کردم ، حضور این خانم را حس میکردم . فضای مطلوبی بود. احساس خوبی به من دست داده بود. نمیدانستم این چه احساسی است؟ قبلاَ هرگز چنین تجربهای نداشتم. حس میکردم یک چیزی در این سالن نیکوست. خانم به طرف من آمد و سلام کرد. چهل ذلار را از جیبم در آوردم که به او بدهم، ولی قبول نکرد و گفت:
اجازه بده ، روزی روزگاری آن را به موقع خودش خواهیم گرفت. بگذار به عنوان یک سمبل آن را حفظ کنیم.
او خودش را معرفی کرد و گفت که یک الکلی و معتاد به مواد مخدر است ولی هشت سال پیش ترک کرده وعضو انجمن AA شده. سپس داستان زندگی خود را بازگو کرد. من شخصاَ با الکل مشکلی نداشتم، مسئله من مواد مخدر بود. ولی با دقت به داستان او گوش کردم، دیدم خارج از ماده الکل، ناتوانی او در مقابل اعتیاد شباهت زیادی به عجز خود من دارد. او زنی بود که اعتبار و موقعیت اجتماعی خود را بر اثر مصرف مشروب و مواد از دست داده بود. با دقت به او نگاه کردم. یک چیزی تو چشمانش بود و به نحوی صحبت میکرد که مشخص بود رهایی خود را به دست آورده است. قبلاً همیشه فکر میکردم من یک دردسر هستم و همیشه شکست خواهم خورد. ولی حالتها و احساسات این خانم جادویی به نظر میرسید. ناگهان احساس جدیدی را تجربه کردم. حس کردم اگر من هم رهایی از مواد مخدر را به دست بیاورم مانند او موفق خواهم شد. احساسم را با او درمیان گذاشتم. «فلوبرد» خیلی آرام و شمرده گفت: اگر تو آنچه را که من به دست آوردهام واقعاَ میخواهی و حاضری برای بدست آوردنش هرکاری بکنی، موفق خواهی شد.
با توجه به این که ما داریم راجع به سی و هشت سال پیش صحبت میکنیم، آیا این خانم در آن زمان چنین حرفهایی به شما گفتند؟
بله. آن خانم کتاب الکلیها را به من داد و گفت: هرجا کلمه الکل را دیدی آن را با مواد مخدر عوض کن . بعد گفت در کالیفرنیا گروه جدیدی از معتادان تشکیل شده بنام NA و گفت تو هم باید به آنها ملحق شوی.
با در نظر گرفتن تاریخچه انجمن معتادان گمنام، سالی که شما به هاوایی رفتید، سیزده سال بود که NA تشکیل شده بود میتوانید بگوئید در آن زمان NA چند نفر عضو داشت؟
تعداد دقیق اعضا را در سال 1968 نمیدانم ولی خوب به یاد میآورم که در کالیفرنیا جمعاَ بیست گروه NA فعالیت می کردند.
آیا در هاوایی هم NA جلسه داشت ؟
نه… بعداَ فهمیدم آن دختر و پسر جوان هم مثل من تازه پاک شده بودند.
معلوم شد «فلوبرد» تنها شخصی است که در هاوایی به معتادان کمک میکند. بقیه اعضای AA در هاوایی با معتادان کاری نداشتند و آنها را تحویل نمیگرفتند. این دختر و پسر جوان به من گفتند که فلوبرد هر روز ساعت چهار صبح از خواب بیدار شده و دعا و نیایش و مراقبه میکند. این کار را هر روز در خانه انجام می دهد و حداقل دو ساعت قدمها را کار میکند.
در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید
مصاحبه باعلی عامری بدون سانسور
آن روزی که من به هاوایی رسیده بودم، فلوبرد به آنها می گوید باید به “Sunset Point” (نقطه خاصی در ساحل) برود ، یعنی همان جایی در ساحل اقیانوس که من مشغول استراحت بودم و او را دیدم. اتومبیل او روشن نمی شده، جوانها به وی میگویند چرا به ساحل نزدیک خانه نمیروی؟ فلوبرد جواب میدهد : نه من باید به Sunset Point بروم. فلوبرد بعداَ به من گفت که آن روز هنگام مراقبه این احساس به او دست داده که باید حتماَ برای نیایش به ساحل شمالی اقیانوس برود، بدون اینکه دلیل آن را بداند. درست مثل اینکه به او الهام شده باشد! وقتی او با من روبه رو میشود به خود میگوید که شاید دلیل الهام آن روز، من باشم. به هر حال، بهبودی من همان روز شروع شد. دیگر هرگز مصرف نکردم! یک هفته بعد تجربیات روحانی جدیدی به وقوع پیوست. همه چیز در حال عوض شدن بود. احساسات جدیدی به من دست داده بود که هرگز قبلاَ آن را تجربه نکرده بودم. زیاد گریه می کردم. احساس قدردانی و سپاسگزاری به من دست داده بود. چیزهایی را میدیدم و میشنیدم که قبلاَ به آنها توجه نداشتم. صدای باد…امواج آب… نسیم… پرواز پرندگان… دنیا زیباتر شده بود.
وقتی به دوران کودکی خود فکر می کنم، می بینم همه چیز آشفته بود. پدر و مادرم دائماَ مشغول بحث و جدل و دعوا و کتک کاری بودند. زندانی شدن پدرم ، چند بار ازدواج کردن مادرم، ناپدری های مختلف و … پدر من یک الکلی معتاد بود و بعد از طلاق دیگر هرگز او را ندیدم. بعد از اینکه پاک شدم از مادرم شنیدم که پدر مرده است. دلیل مرگ: مصرف بیش از اندازه ی الکل در جولای 1968.
شما از اعضای قدیمی معتادان گمنام هستید. چه موقع حس کردید که دیگر به آخر خط رسیدهاید؟ آیا موقعی که به هاوایی رفتید این احساس به شما دست داده بود یا قبلاَ هم چنین حسی داشتید؟
در دوران مصرف دفعات زیادی بود که من حس کردم به ته خط رسیدهام و احساسم خیلی بدتر هم بود. یک بار در «بوستون» در زندان بودم و خطر حکم بیست سال زندان تهدیدم میکرد . فقط هفده سال داشتم. آن روز تاریک ترین روز زندگی من بود.
مواقع دیگری بود که من کارتن خواب بودم و در سطلهای زباله خیابانها به دنبال غذا میگشتم تا از گرسنگی نمیرم . در خیابان میخوابیدم .
بنابراین من بارها در وضعیت بدتر از هاوایی بودهام. ولی یک مثل قدیمی هست که میگوید هرگز ناامید مشو. اگر کسی واقعاَ بخواهد میتواند بهبودی را بدست آورد. من هیچ موقع کاملاَ نا امید نشدم.
وقتی من پیام برنامه را از طریق آن خانم در هاوایی دریافت کردم کاملاَ آماده بودم. او به من گفت تا آن زمان هیچ معتادی را ندیده که مثل من برای بهبودی آمادگی داشته باشد. «فلوبرد» بعد از اطمینان از این که من آماده هستم، توضیحاتی درباره برنامه بهبودی، دوازده قدم و جلسات NA به من داد . سپس به من گفت که باید ارتباط جدیدی با نیروی برتری بیابی که بتوانی آن را درک کنی.
من تا آن موقع اعتقاد داشتم که خدا دنیا را خلق کرد و رفت! وحالا همه مردان مذهبی التماس میکردند تا دوباره برگردد! من هیچ وقتی برای مذهب در نظر نگرفته بودم و تحمل مراسم مذهبی را نیز نداشتم. اما من امروز خدای خود را بدست آوردهام. خدایی که همیشه با من است و همیشه مرا به راه راست هدایت میکند.
من هر روز صبح یک ساعت مراقبه میکنم و دعا و مناجات خود را انجام میدهم و همیشه کانال ارتباطی با خدای خود را باز نگاه میدارم.
به هر حال وقتی شما وارد برنامه معتادان گمنام شده بودید میتوان گفت به پایینترین و نازل ترین سطح زندگی خود رسیده بودید چگونه با خدا ارتباط برقرار کردید ؟
من خودم صدها بار سعی کرده بودم که ترک کنم ، ولی نتوانستم. اما وقتی خود را در دستان پروردگار قرار دادم ، به عجز و ناتوانی خود را اعتراف کردم و از او تقاضای کمک کردم، بهبودی من شروع شد .
وقتی بهبودی شروع شد از همان اول میدانستم که این کار نیرویی است برتر از من. از همان اول حس میکردم اگر این ارتباط با خداوند را تقویت نکنم ، دوباره مصرف خواهم کرد.
برای جلوگیری از مصرف دوباره ، به من گفتند باید خدایی را پیدا کنم که از من مراقبت کند. یادم می آید که هرروز صبح بیدار میشدم و اولین کارم این بود که به کنار ساحل بروم و دعا کنم. با وجود اینکه اعتقاد نداشتم ولی چون کارد به استخوانم رسیده بود و یاّس تمام وجودم را فرا گرفته بود، تصمیم گرفتم حرفهای راهنمایم را گوش کنم . من میدانستم که خدا هست و وجود دارد… دنیا بدون خدا امکان پذیر نبود. ولی هیچ تجربه مذهبی یا روحانی نداشتم.
اولین باری که زانو زدم و از خدا تقاضای کمک کردم، احساس خوبی به من دست داد، احساس امید، به خود گفتم شاید نیروی برتر من همین است. امید. امیدی که هرگز قبلاَ آن را حس نکرده بودم. فکر میکردم اگر این احساس را همیشه در خود حفظ کنم، میتوانم رشد کرده و تغییر پیدا کنم. به نظر من این احساس و آن ارتباط، اولین تجربه من با نیروی برترم بود. امیدی که در من به وجود آمد، هدیهای الهی بود. حس کردم اگر بتوانم این هدیه را حفظ کنم شانس بهبودی من زیاد خواهد بود.
در ضمن حس میکردم که نیروی برترم میخواهد که من رهایی خود را به دست آورم. حس میکردم او میخواهد من خوشبخت شوم. برداشت من از نیروی برتر این گونه آغاز شد. من هرروز در سکوت و آرامش صبح مراقبه میکنم و از خداوند میخواهم مرا رهنمود کند. دعا میکنم. خدمت در برنامه هم مستقیماَ به این مساله بر میگردد. اعتقاد دارم خدا از من میخواهد خدمت کنم. به دیگران کمک کنم.
برای من جنبه روحانی برنامه و همچنین شرکت در جلسات مهمترین بخش NA است. وقتی به طور مرتب به جلسات نمیروم احساس خوبی ندارم، حالم بد میشود. نمیدانم اگر جلسات نبود چه میکردم ؟
ولی شما در آن سالهای دور، در هاوایی که هنوز جلسات NA شروع نشده بود، چه میکردید؟
این خانم اعضای قدیمی معتادان گمنام و الکلیهای گمنام بود. او در منزل خودش هم جلسهای داشت. بار اول فکر کردم این یک جلسهی روان درمانی گروهی است چون من قبلاَ در زندان و بیمارستان تحت نظر روان شناس قرار گرفته بودم. ولی بعداَ متوجه شدم که این یک جلسه روان درمانی نیست ولی شرکت کنندگان میتوانند مشارت کنند… درد دل کنند.
در جلسه اول ده الی دوازده نفر شرکت داشتند. جلسه را با لحظهای سکوت آغاز کردند.
در طول برقراری جلسه، سکوت کامل یرقرار بود. انرژی مخصوصی در آن جا وجود داشت که با جلسات روان درمانی قبلی من خیلی متفاوت بود . انرژیای که هیچ زمان آن را حس نکرده بودم. آن هایی که مشارکت میکردند، درمورد دیگران قضاوت نمیکردند آن ها فقط احساسات خود را بیان میکردند.
فقط آرزو میکردم که آنها من را خطاب نکنند. اضطراب و ترس وجود مرا فرا گرفته بود که نکند الان اسم مرا صدا کنند! من با دقت همه را زیر نظر داشتم. آن چه آنها می گفتند آن قدر برایم اهمیت نداشت ولی احساسی که به من دست داد بسیار مهم بود.
وقتی جلسه تمام شد ، احساس خوبی داشتم. خیلی خیلی خوب . واقعاَ نمیدانم چرا این طور شد؟ هیچ چیز خاص الهام آوری گفته نشده بود ولی یک چیز بخصوصی در آن فضای بهبودی وجود داشت که آن احساس خوب را به من داد. یک چیز جادویی آن جا وجود داشت.
و بعد از این همه سال دریافتهام که این جلسات باعث ارتباط معنوی من با نیروی برترم هستند و اگر به طور مرتب به جلسه بروم. ارتباط روحانی خود را حفظ خواهم کرد.
جلسات برای من برکت دارد. یک حالت شفا دهنده دارد. مهم نیست چه چیزهایی گفته میشود یا چگونه بیان میشود. جادویی است که خداوند برای ما معتادان خلق کرده. هدیه پروردگار به ماست.
به هرحال تعداد افراد این گروه در هاوایی به تدریج اضافه شد و به بیست نفر رسید . بعضی از آنها هم در خانهی این خانم زندگی میکردند. تا امروز اکثر آنها پاک هستند. همهی ما بیش از سی سال پاکی داریم. پاکی همه ما از آن خانه شروع شد. پیامی که فلوبرد به ما داد پیام درستی بود و خوب کار کرد.
یکی از داستانهای کتاب پایه معتادان گمنام درباره «تام، سی» در کالیفرنیا است. در آن داستان، او به تجربه بهبودی من هم اشاره میکند.
او همان دوستی است که در کالیفرنیا مرا ترغیب کرد برای دیدار این خانم به هاوایی بروم. البته سه سال طول کشید تا، تام پاکی خود را بدست آورد . ولی داستان او یکی از داستانهایی است که برای کتاب پایه انجمن معتادان گمنام انتخاب شده است. در آن داستان او به تجربه بهبودی من هم اشاره میکند.
در آن زمان ما یک گروه سیار بودیم که در پارکهای داخل شهر و چادر زندگی میکردیم و جلسات خود را در پارک ها تشکیل می دادیم.
من یک ماه و نیم با فلوبرد بودم. او آن جا را ترک کرد و به جزیره دیگری رفت. فکر میکردم من هم با او خواهم رفت ، ولی او گفت: نه! اگر آنچه را من دارم میخواهی ، باید آن چه را من کردم انجام دهی تا به آن برسی. اگر دنبال من بیایی، به من وابسته خواهی شد. او گفت فقط باید به خداوند متکی بود.
فلوبرد مرا ترک کرد و رفت. برای من خیلی مشکل بود. حس میکردم زندگی بدون او سخت خواهد شد.
راهنمای فعلی شما کیست و چند سال پاکی دارد؟
راهنمای من «استیو بی» نام دارد و چهل سال است به برنامه ی NA ملحق شده و چهل سال پاکی دارد.
البته در این سالها من راهنماهای مختلفی داشته ام. شش نفر. من در حال حاضر مشغول کارکردن قدم ها با دوست قدیمیام «تام سی» هستم. همان که مرا به هاوایی فرستاد و بعد از من پاک شد. روش تام این است که قدمها را از اول تا دوازده کار میکند و وقتی تمام شد، دوباره به قدم اول بر میگردد و کار را شروع میکند. تام سی و پنج سال پاکی دارد. ولی من شخصاَ به این روش اعتقاد ندارم. به نظر من میتوان دوازده قدم را چند بار در طول زندگی کار کرد، ولی لزومی ندارد که بلافاصله و بدون هیچ وقفه بعد از کامل کردن قدم دوازدهم دوباره برگردیم و فوراَ قدم اول را شروع کنیم.
به نظر من وقتی اصول را درک کردید، میتوانید آن را تمرین کنید. امسال حس کردم که بعضی قسمتهای برنامه هست که من باید دوباره روی آن ها کار کنم.
شما عضو قدیمی دفتر خدمات جهانی NA، بعد از سی هشت سال هنوز قسمت هایی هست که دوباره باید روی آن کار کنید؟!
بله، پتانسیلها در این برنامه زیاد هستند.
در جلسات NA زیاد میشنویم که اعضاء از راهنمای خود انتقاد میکنند که چرا فلان کار را کرد و فلان کار را نکرد، چرا به من گفت اینجوری کنم، چرا نگفت چه کار کنم… چرا به اندازه کافی برایم وقت نمی گذارد. به نظر شما وظیفه راهنما چیست؟ آیا راهنما بودن یک شغل است و مسئولیتهای مشخصی دارد؟
به مردانی که من راهنمای آنها هستم میگویم من یک «دندانپزشک» نیستم. من دندان نمیکشم .من خواست خدا را در مورد شما نمیدانم، بنابراین هرگز به شما نخواهم گفت چه کار بکنید یا چه کار نکنید. شما باید رابطه مخصوص خود با نیروی برتر خود را پیدا کنید و بفهمید خواست خدا برای شما چیست؟
من هرگز به رهجوهای خود اجازه نمیدهم به من وابسته شوند، به آنها میگویم باید برای خودشان فکر کنند. خودشان قضایا را سبک سنگین کنند، بعد تصمیم بگیرند. من نمیخواهم آنها به جلسهای بروند و بگویند راهنمای من تام این را گفت یا آن را نگفت.
به نظر من که از اعضای قدیمی معتادان گمنام هستم، رابطه راهنما و رهجو یک رابطه کاملاَ خصوصی است. مثلاَ شما چند لحظه پیش پرسیدید، راهنمای من کیست؟ راستش را بخواهید من اجازه دارم جواب بدهم: به شما مربوط نیست! برای آنکه واقعاَ به شما ربطی ندارد!
البته افراد مختلف روابط مختلفی به وجود آوردهاند و بعضی از آنها رابطهای نیست که باید باشد.
وظیفه راهنما این است که دوازده قدم را با شما کار کند و شما را راهنمایی کند که چطور و چگونه قدم ها را کار کنید. وظیفه راهنما تصمیم گیری برای شما نیست. وظیفه راهنما حل مشکلات خانوادگی شما نیست. من در این مورد تجربیات گستردهای دارم و میتوانم در مورد آن مشارکت کنم. ولی من یک مددکار اجتماعی نیستم، روان شناس هم نیستم. دکتر هم نیستم.
من با خانواده رهجوهای خود کار نمیکنم . البته در قدیم من فکر میکردم این جزئی از وظایف من است و سعی میکردم مشکلات خانوادگی رهجوی خود را حل کنم. الان میدانم که کار اشتباهی بود. من هرگز با زن رهجوی خود راجع به او صحبت نمیکنم. وقتی زنها گلایه میکنند که شوهرم فلان کار را کرد یا نکرد؛ به آنها توصیه میکنم به انجمن خاص خانواده ها بروند تأکید میکنم که رابطه من یک رابطه محرمانه با شوهر آنها است. اینها مرزهایی است که من برای خودم معین کردهام.
در ضمن من هرگز راهنمای خانمها نمیشوم . من هرگز نمیتوانم یک زن را درک کنم. من نمیتوانم حالتهای یک زن را درک کنم، چون هرگز چنین احساسی را شخصاَ تجربه نکردهام.
در ضمن زنها میتوانند به سادگی من را تحت نفوذ و سلطهی خود درآورند. البته اگر من تقاضای همه زنهایی را که میخواستند من راهنمای آنها شوم قبول کرده بودم؛ امروز یک حرمسرای بزرگ داشتم! این تقاضا از من زیاد میشود ولی من هرگز این مسئولیت را قبول نخواهم کرد.
از طرف دیگر اگر چنین مسئولیتی را قبول کنم ، ممکن است همسرم از من طلاق بگیرد چون فکر خواهد کرد دارم وقت بیشتری برای رهجوهای خود صرف میکنم!
مصاحبه و ترجمه از : سپهر.الف/ لینک بخش دوم این مصاحبه: کلیک کنید
شماره نهم / مجله پیام بهبودی/ زمستان 85 /سال سوم