سی و یک سال زندگی با معتادان گمنام
نمیتوانستم مانند آدمهای نرمال زندگی کنم
داستان من نیز مانند بیشتر معتادان داستان یک جنگ است با درگیریهای زیاد که این توده نامشخص را امروز خیلی ساده “اعتیاد فعال من” مینامم.
همین که شروع میکنم، به تلاش برای تحت تاثیر قرار دادن شما، تمایل دارم: با این مطالب که چهقدر کله خراب بودم، چه نوع موادی مصرف میکردم و اینکه چقدر خشن و غیر قابل اعتماد بودم.
اما سعی میکنم دیگر این کار را نکنم. گفتن از اینکه وقتی پای مواد در میان بود، در هر سوراخی و هر چه میتوانستم مصرف میکردم، دیگر بس است. اگر سوراخ مناسبی برای مصرف پیدا نمیکردم، یکی ایجاد میکردم! هر کاری میکردم تا بتوانم هر چیزی را وارد بدنم کنم تا یک روز دیگر فرصت زندگی در دنیایی را به من بدهد که آنرا نمیفهمیدم اما بدنبال کنترلاش بودم. من خشن، لطیف یا حتی کلهخر نبودم. بیشتر گمشده، آشفته و تنها بودم.
چیزی که امروز میدانم این است که قدم یک مرا پاک نکرد و مرا پاک نگاه نمیدارد. من از سه یا چهار سال اول مصرفم قدم اول را فوت آبم. میدانستم یک معتاد هستم، میدانستم عاجزم، زندگیام آشفته بود و میدانستم آشفته خواهد ماند. خیلی ساده، زندگیام به گونهای بود که از آدمهایی مثل من انتظار میرود. آن طور زندگی میکردم و میدانستم که هرگز تغییر نخواهد کرد. همین که معتاد شدی همیشه معتاد میمانی؛ میدانم شما که این را میخوانید این احساس را میشناسید.
نمیتوانستم مانند آدمهای نرمال زندگی کنم
مانند بسیاری از معتادان من نیز زندان و تیمارستان را تجربه کردم و نزدیک مرگ بودهام. بارها توسط متخصصان خیرخواه از مسمومیت نجات یافتم تا آنها را به خاطر ناکام گذاشتنم، نفرین کنم. بارها به این باور رسیدم که مرگ میتواند جایگزین خوبی باشد برای پستی، چاقوها، اسلحهها، تجاوزها و کتکها، هراس، خون، شکنجهها، جنازهها، ترس و وحشت، گریزگاههای تنگ، خوشنود کردن مردم، لبخندهای خالی یخ زده، چشمان تهی، سرگردانی در خیابانهای تاریک، پیادهروهای خالی آشنا، خوابیدن در راهروهای خیس از ادرار، روز پس از روز بیانتها، در بسیاری شهرهای مختلف، اما مرگ هرگز نیامد و همه اینها ادامه یافت.
من پاک نشدم، زیرا اینها چیزهایی بود که میخواستم انجام دهم. هیچ چیزی مانند این فکر«پاک شدن» مرا وحشتزده نمیکرد. من به مردمی که در مغازه گوجهها را فشار میدانند نگاه میکردم و حیران بودم چگونه این کار را میکنند، چگونه آنها میتوانستند این طور نگران گوجههایشان باشند، در حالی که به هر حال همه ما میمیریم. چگونه یک نفر پشت چراغ راهنمایی در حالی که دماغاش را میگیرد میدانست به کجا میرود و آنچه انجام میدهد اهمیتی دارد؟ آیا واقعیت را میدانست؟ من میدانستم مانند آنها نیستم و میدانستم نمیتوانم مانند آنها زندگی کنم. نمیتوانستم آنچه را که حس میکردم بر زبان آورم. اما هر چه بود مانند جهنم اذیتم میکرد و میدانستم که اگر آنچه من میدانم بقیه مردم دنیا نیز میدانستند همه آنها هم مصرف میکردند.
یک بار در لبه پرتگاهی ایستاده بودم و دخترم را که سه ساله بود در آغوش گرفته بودم. فکر کردم او را بیندازم و بگذارم بر روی سنگها خرد شود و زندگی را برای او به پایان برسانم. فکر کردم این برای او بهتر است تا اینکه بزرگ شود و واقعیت را آن طور که من میدانستم بیابد. نمیخواستم دردی را که من حس میکردم حس کند، و راهی را که من رفته بودم، برود. فکر می کردم این کار عاشقانهای بود، در حالی که هنوز بچه و معصوم بود. برگشتم و او را در ماشین گذاشتم. خیس عرق شدم.
تا سال ۱۹۷۹ در برنامه «متادون درمانی» بودم. کاملاً آواره شده بودم. خانهام را از دست رفته بود. بیش از یک بار طلاق گرفته، بچههایم را از دست داده بودم و هیچ احساس احترام به خود یا چیزهای که مردم برای به دست آوردن آنها تلاش میکنند، نداشتم. تمام آنچه داشتم موادم، تنهایی و زندگی تهیای بود که با آن میآمد. در ۱۹۸۳ با دوست هم مصرفم ازدواج کردم. کمی بعد تقریبا یک پایم را هنگامی که داشتم چالهای برای جاسازی موادم درست میکردم از دست دادم. با عصا راه میرفتم و بیست و دو ساعت در شبانه روز میخوابیدم. همسرم داروهای ضد درد مرا میدزدید و من از نظر فیزیکی، احساسی و روحی درد میکشیدم.
شاهد یک قتل با اوردوز بودم و آنچه دیده بودم را بازگو کردم. دوستان فروشندهای که این کار را کرده بودند جلوی درب خانهام آمدند. پاسخ ندادم و آنها چنان به در کوبیدند که ترسیدم در را بشکنند و مرا پیدا کنند. من در کمد زندگی میکردم و وحشت زده، متوهم و در فکر خودکشی بودم.
در مجله اعتیاد بیشتر بخوانید
رابطه راهنما و رهجو در معتادان گمنام
سایت انجمن معتادان گمنام تهران: www.nairan1.org
تقریبا همان وقتها یکی از دوستان هم مصرف مرا به اولین جلسه NA برد. وقتی از در ورودی به درون جلسه آمدم شما آنجا بودید و از آنجا که من اهمیت داشتم شما به من خوش آمد گفتید. نشئه بودم، چرت میزدم و آب از دهانم میریخت. چیز زیادی به خاطر نمیآورم، جز اینکه وقتی حرف ناجوری زدم یا رفتار نامناسبی کردم شما مرا مانند هر کس دیگری بیرون نینداختید؛ حتی م را محکمتر در آغوش گرفتید و گفتید باز هم بیا.
یکی از خویشاوندان پیشنهاد درمان اعتیاد برای من و شوهرم را داد. البته ما شرط و شروط خودمان را داشتیم: باید اتاق مشترک داشته باشم. باید تلویزیون و استخر داشته باشیم و خارج ایالت باشیم. او به یک جا رفت و من به جای دیگر. من به یک موسسه روانپزشکی رفتم، یکی دیگر از تعداد زیادی که در زندگیام رفته بودم.
جای دیگری نداشتم که بروم
شوهرم زود مرخص شد و پاک ماند. من هم زود مرخص شدم ولی در راه بازگشت در هواپیما مصرف کردم. اسباب و اثاثیهمان را فروختیم و شروع به زندگی با والدین او کردیم. من دوباره و دوباره تحت درمان قرار گرفتم. به کمپهای ترک اعتیاد کوتاه مدت رفتم و به مصرف ادامه دادم. همچنین وقتی شهامتش را پیدا می کردم به رفتن به جلسات معتادان گمنام ادامه میدادم. گرچه شما همیشه به من خوش آمد میگفتید، اما به طور دردناکی احساس دوری میکردم. چون میدانستم هرگز قادر نخواهم بود برای مدت طولانی پاک بمانم. تازه من یک معتاد بودم و معتادان هرگز تغییر نمیکنند. با این حال با ترس و لرز موفق شدم برای نود روز و بعد از آن پاک بمانم. هر لغزش داستان خودش را داشت. یک بار قفسه دارو، یک بار دکتر قلابی، بار بعد یک شربت سرفه و بعد یک بطری شراب. با وجود تاریک و تاریکتر شدن گودال شکست که در آن غرق میشدم به آمدن به جلسات ادامه دادم. جای دیگری نداشتم که بروم.
یک بار بعد از اینکه شما اعضای NA به من کمک کردید شش ماه پاک بمانم، بیشتر از بارهای قبل، دوباره خودم را با یک شربت کدئینه در پارکینگ جلوی یک داروخانه یافتم. با یک حرکت آرام که در طول زندگی ام در آن خبره شده بودم، بطری را به لبانم چسباندم و آنرا سر کشیدم. اما بر خلاف قبل، این بار در معدهام نماند و آنرا بالا آوردم. من داشتم برای نشئگی هلاک میشدم و همه شربت روی کفشهایم ریخته بود. هیچ رگی برایم نمانده بود و حالا حتی نمیتوانستم مواد را در معدهام هم نگه دارم. آن موقع فهمیدم نه تنها در بهبودی بلکه در مصرف هم یک شکست خورده هستم. یک برزخی در میان اعتیاد فعال و بهبودی؛ گریه کردم. در پارکینگ نشستم و از میان اشکهایم به کثافت روی کفشهایم نگاه کردم و فهمیدم که مواد تواناییاش را برای کمک به زنده ماندن من از دست داده است. میدانستم که بدون مواد برای آرام کردن دردهایم، زندگیام یک موجودیت تنها و پوچ از حرکات بی معنی در زمان و مکان خواهد بود. و میدانستم آن طور نمیتوانم زندگی کنم. فهمیدم تنها یک کار مانده که انجام دهم: ماشینم را به یک تیر برق بکوبم و همه چیز را تمام کنم.
زندگی با اصول برنامه معتادان گمنام
با این حال آن روز اتفاق دیگری افتاد. چیزی که هنوز مرا آزار میدهد و نمیتوانم آنرا نادیده بگیرم. به یک جلسه معتادان گمنام رفتم و به حرفهای شما معتادان گوش دادم. با یک دنیا بدگمانی، تردید و شک، اما گوش کردم. دریافتم که هر یک از شما حقیقت خود را دارید که خیلی با مال من تفاوت ندارد. اینکه هر یک از شما دردهای خود را دارید، و من هم دارم. اینها چیزهایی بود که فکر میکردم هیچکس نمیتواند بفهمد. با این حال فهمیدم شاید شما بتوانید، شاید شما میدانستید که آن گونه که من زندگی کردهام چگونه است، شاید شما هم آنجا بودهاید.
برای اولین بار در زندگیام، در میانه درد اینکه مواد دیگر نمیتواند مرا آرام کند، فکر کردم که شاید، فقط شاید، امیدی باشد و شاید، فقط شاید این امید همراه شما باشد.
پس اینجا در این پارکینگ بود که من از قدم یک طولانیام گذشتم، کشمکش را کنار گذاشتم و جسم و روحم را تسلیم کردم. من واقعا به این باور رسیدم که تنها یک نیروی برتر از من میتواند سلامت عقل را به من بازگرداند. من آگاهانه تصمیم گرفتم تا اراده و زندگیام را به مراقبت نیروی برتر بسپارم و وقتی چنین کردم، امید شروع به تابیدن به تاریکی سردابی که من بودم، کرد.
من آن روز ماشینم را به تیر برق نکوبیدم. به جای آن دوباره قدم به درب NA گذاشتم اما این بار خودم را به خدا، به شما و به اصول روحانی برنامه معتادان گمنام سپردم.
روز بعد ۴ می ۱۹۸۴ بود. من امروز ۳۱ سال است که پاک هستم.
از شما ممنونم.
مایمو.ای– اوهایو / پیام بهبودی شماره ۴۳/ تابستان ۱۳۹۴